۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

تو تنهاییم گم شدم

هرکاریم کنم ٫ هر چه قدر تلاش کنم بگذرم ٫ آخرشم میرسم به خودم . یه مدته بدترین چیز هم پیش بیاد دیگه اشکم نمیاد ٫اصن فقط دلم میشکنه ٫ دلم آب میشه . الکی میگم از اول شروع میکنم ولی مگه کشکه که از اول شروع کنم ٫ اول من گذشته دیگه اولی وجود نداره آخه ٫ شاید بشه گفت از دهم شروع میکنم یا چه میدونم از هر چندم دیگه ای٫ ولی دیگه اولی وجود نداره . چون که تمام خاطره ها تموم چیزایه اول چسبیده به لحظه های زندگیم .کاشکی میشد یه جوری یه چیزایی که نمیخوامشون پاک شن از ذهنم از زندگیم ٫ دلم واسه بچه بودنم تنگ شده ٫ دلم واسه چند سال پیشام تنگ شده ٫ دلم واسه شیطونیام تنگه بدجور ٫ دیگه کجای دنیا برسم به بهترین روزای دنیام ٫ انگاری که گیر کرده باشم  نه راه پس باشه نه پیش ٫ دلم میخواد یه دل سیر گریه کنم ولی اشکم نمیاد اصن . گم شدم وسط دنیا به این بزرگی دقیقا همینه حسم ٫ گم شدم و انگاری قرار نسیت حالا حالا ها پیدا بشم 

۱ نظر:

  1. دل ریخته هاتان خواندنی است .
    غمهاتان کم و دل تنگی هایتان کمتر باد .

    پاسخحذف