میدونی ما بعد از دیدن تو با اون چیکار کردیم ؟ گفتیم وای وای از این حماقتی که توش غرق شدی
۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه
۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه
عصر بعد از یه خواب نصفه نیمه با یه صدایی پا شدم ٫ طبق عادت یه چیزی ورداشتم که بخورمو رفتم کنار پنجره دیدم چه صدای خوبی میاد ٫ یکی داشت ویولون یاد میگرفت و واقعا زیبا میزد ٫ همون حالمو بهتر کرد . از دست این سنگ سابیهای همسایه ها آرامش نداریم یکریززززز دارن قیییییییییییژ صدا میدن . کارهام مرتب شدن و به صف و به نوبت دارن انجام میشن ٫ من سعی میکنم زیاد به حماقتهای گذشتم فکر نکنم . روزا خوبه٫ یعنی این همون دوره از زندگیه که داره چیزهای جدید رو میکنه . جام گرمه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه
روز به روز
گرمه ٬ مامان همه پنجره هارو باز میکنه بعد کولر روشن میکنه ٫ حالا قرار شده چون حرف مارو قبول نمیکنه که با پنجره باز خبری از باد خنک نیست یه روز بره از کولر سازیه سر مهران بپرسه. بالاخره صد پشت غریبه خیلی بیشتر صحیح حرف میزند تا ما که خانواده محسوب میشویم . کمتر حوصله دخترکو دارم ٫ بیشتر سرم با عروس گرمه و دودی که دمار از روزگار من دراورده و اگر شبی تو این دنیا وجود داشته باشه که من زود بخوابم دودی مثل یه بچه شیرخوار انقدر سروصدا میکنه که بازم دیر میخوابم . کلی خرج داریم ( دارم !! ) همون داریم . باید کلی پول هواپیما و غذا بدیم و چمدون که از همه مهمتره چونکه یه چمدون قرمز خریده بودم از مالزی این کوچیکه بردش با خودش لت و پارش کرد و گویا دستشو شکونده ٫ فکر کنم کل کمدشو خالی کرده بوده توش . حالا باید بریم منوچهری لابد ٫ نه شایدم بریم همین هایپر استار خودمون . بابا میگه یه چمدون بزرگ میخوایم که بدیمش به کوچیکه! بعد من نمیدونم این وسایلی که با خودمون میبریم رو با چی باید برگردونیم ؟! دفعه آخری چمدون ـ بزرگرو گرفتم که زدم تو بار داغونش کردم و دستشو شکوندم و با اینکه میتونستم با چسب قطره ای درستش کنم ٫ نکردم و با چسب نواریه کلفت به صورت تابلو چسبوندم و الان واقعا روی اینکه بگم چمدونتو بده به من داداش جان رو ندارم ولی به وجدانم قسم که اگر یه چمدون خوب با قیمت مناسب اونجا دیدم براش سوقاتی میارم٫ ولی چمدون که داره ! شایدم یه دسته چمدون واسش اوردم نمیدونم . آها مخارج رو میگفتم ٫ پول کلاسها و پایان نامه مسخره مونده هنوز . که نمیدونم اصن چه جوری باید این موضوع رو عنوان کنم با پدر ٫ با اینکه میدونم تا بگم پول تو حسابمه ولی خودمو به معنای واقعی میکشم تا بگم . بعد ماشین یه محافظ کاپوت میخواد و یه قفل زاپاس و دزدگیر یا قفل فرمون احتمالا ( حالا هرکدوم که شد ) کلا من آدم قانعی هستم ! بعععله . عروس چمدون نقلیه خودش رو داره ٫ یکی هم که باید بخریم ٫ یکی دیگه هم میخوایم از لحاظ زیادیه لباس و گرمی سردیه هواو اینچیزها که اونو سراغ دارم . آها ماشین سمت باکش تلق تلق صدا میده و واقعا آذارم میده که بابا گفت گارانتی که بردم درستش میکنن ! حالا کووو تا گارانتی پدر من . الان برق مانیتور خودم هی میپره و همش باید از برق بکشمش ٫ آها الان کامپیوتر وسطی اینجاست و مال خودم تو اتاق بابا ٫ قرار بوده ازش استفاده کنه ولی اون همش هنگ میکنه ٫ الان یه کیبرد ظریفی دارم که نوک انگشتام درد میگیرن ٫ دلم واسه تلق تلق کردن کیبرد خودم تنگ شده ٫ مخصوصا اینکه این کیبرد و موس باطری میخورن و دقیقا وسط یک عملیات مهم باطری زرتی تمام میشود . اصن شاید رفتم همون کامپیوتر خودمو اوردم گذاشتم اینجا ٫ کلی فایل دارم اونتو بالاخره اسمش پی سی میباشد دیگه . دکتر پوستی که رفتم گفت برو دارو هارو بزن دو ماه دیگه بیا ٬ الان دو هفته گذشته و من تاثیری ندیدم هنوز ٬ تازه یه ژلی هم داده بود که مجوز بهداشت نداشت برای پخش تو داروخونه ها !!! کلی گشتم تا پیدا شد و کلی پول دادم و یه ژل بیست میلی گیرم اومده که تا دو ماه!!! باید استفاده کنم . احتیاج به الویه دارم شدیدا ٬ ولی خب مخم نمیکشه برای درست کردنش . بالاخره آدم این همه مشغله داشته باشه به الویه نمیرسه که
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سهشنبه
گیر کردم
هفته دیگه باید برم سفارت ٫ بعد هی پشیمون میشم . بعد هی داغون میشم هی گریه میکنم میگم برم چیکار ٫ بعد باز میگم خری اگه نری . بعد میگذره از یادم میره باز یادم میوفته میگم اینارو چیکار کنم ٫ چرا کوچیکه زد به سرش یهویی رفت ؟ چرا اینارو نمیبره پیش خودش؟ اصن مسئولیت میفهمن این سه تا ؟ اصن بعضی وقتا فکر میکنن که من دخترم اونا پسرن ؟ فکر کردن من چه کارای سختی انجام میدم بیشتر وقتا ؟ دل دارن اصن ؟ میسوزه دله ؟ دل من که بد جوری میسوزه. من اگه نباشم تمام راههای ارتباط اینا با خیلی چیزا قطع میشه ٫ آخرشم میدونم میرم مثل خر عذاب وجدان میگیرم برمیگردم . آخرشم همینجا میمونم ٫ میدونم دیگه میشناسم خود خرمو . میرم میگم خب دیگه اومدی دیگه لطفا ارضا شو برگرد ٫ بعد مثل خر برمیگردم. بعد اینجا خودمو میزنم به اون راه و زندگی شیرین میشود . اصن یه حس مسخره منو گرفته که خودم موندم تو خودم . تصمیم سختیه ! یعنی خیلی سختتر از سخته ! گیر کردم اینجا با بار مسئولیت ٫ حالا خوبه بچه دیگه ای وجود نداره وگرنه همین یه ذره عزم رفتن هم نداشتم
خالی
هی میام اینجارو باز میکنم بعد فکر میکنم چی بنویسم ! بعد بیخیال میشم میبندم میرم به کارام میرسم بعد اینکار هی تکرار میشه . این حالت الان توی زندگی هم پیش اومده یعنی خالیم کلا ٫ انگاری تو یه دوره ای توی فضا نیستم نمیدونم ٫ یه چیزایی هست که کلمه نداره اصلن اینم از هموناست . تمام مدت حواسم به عروسه که بغض نکنه یه وقت ٫ که دلش نشکنه ٫ مطمئن نیستم از اینکه راحت باشه . کاشکی اینجوری نبود ٫ کاشکی شرایط طور دیگه ای بود ٫ حالا هم که اینجوره زود تر بگذره . این دوره هم باید بگذره . همه دارن میرن ایناهم روش ٫چندسالدیگه منم میرم اینم روش . دنیا کوچیکتراز هر حرفیه اینروزا ٫ من اصن نمیدونم یه وقتایی چی میشه همه چیز یه جور دیگه ای میشه . اصن انگاری زندگی داره یه ور دیگشو نشون میده ٫در کل همین که آرامش هست خوبه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه
تنهایم
گفتم که نمیرسم به هیچی ٫ تا پنج داشتم حرف میزدم و طرح میزدم ٫ حدودای هشت بود که تلفن زنگ میخورد من نای اینکه چشمامو وا کنم هم نداشتم فقط از اون صدای احمقانه گوشی که اسمهارو کجو کوله میگه فهمیدم میمه . چند بار دیگه زنگ خورد دیگه مجبور به جواب دادن شدم . گفت اه چه قدر میخوابی پاشو یک ساعت دیگه ونک باش !!! منم بدون هیچ حرفی پاشدم بعد فکر کردم چی شده یعنی ! زنگ زدم گفتم چی شده ؟ گفت نهار دعوتیم باغ دوستم ٬ گفتم کدوم دوستت با کی ؟ کجا ؟ اصن چرا به من زنگ زدی ؟ گفت خفه شو حاضر شو مثل خانوما یازده و نیم سر گاندی باش ! من همون چند ساعتی هم که خوابیدم تمام مدت خواب میدیدم اونم خواب اونو . از ونك سر از لواسان در اورديم با دو نفر ديگه که من نمیشناختمشون ولی خب از اول شروع کردم به شوخی و خنده . گویا ما به جایی رسیدیم که یه دنیای دیگه بود ٫ از باغ گرفته تا درو دیوار و بادیدن پله ها مطمئن شدم که اینجا یه جای دیگس ٫ تمام مدت دوست داشتم اونم اونجا میبود و همش توی حرفام یه نشونه ای ازش وجود داشت ٫ تو بارون تصمیم گرفتم برم استخر و میدونستم اگه تصمیمو بگم همه مخالفت میکنن واسه همین گیلاس به دست راه افتادام دور باغ و به استخر که رسیدم فرو رفتم توش ٫ آروووم نشدم که نشدم . فکر کردم فکر کردم ٫ جوجه کباب درست کردم ٫ آب پاشیدم به همه ٫ غش غش خندیدم ٫ تا جایی که جا داشت نوشیدم ولی آرووم نشدم . گفتم اگر اینجا مال من بود میومدم یه مدت زیادی تنهایی میموندم اینجا ٫ شاید که آرووم میگرفتم . بعد رفتیم خونه میم کلی خوشحال شدم که بقیه رو میبینم اونجا ٫ همون اول فهمیدم حالش خوب نیست ٫ گفت میرسونمت گفتم نه راه خیلی دوره خسته میشی ٫ گفت حرف نزن میخوام برسونمت . تمام راه حرف زد درد دل کرد ٫ هر لحظه احساس کردم که این پسر سی ساله اشکش در میاد انقدر دلش پره ٫ توی یه رابطه ای مونده بود که جاش عوض شده بود با مرد بودنش . دستشو گرفتم گفتم ببین منو ٫ آزادی از هفت دولتم و ببین و بگذر مثل من بگذر که هر ثانیه هم دیره . من اگر روزهای معمولی بود شاید خیلی بیشتر از اینها بهم خوش میگذشت .
مامانم از من متنفره بارها ثابت شده بود ولی امروز شک ندارم که اینجوره .
راستی گفته بودم تا عاشقی رفتم ؟
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه
احمق عالم
اینروزا ٬ شبی یه فیلم میبینم بعد میشینم اینجا هی میخونم . بعد فکر میکنم ٫ گاهی با دخترک حرف میزنم تا صبح ٫ بعد میخوابم . صبح زود بلند میشم ٫ صبحونه میخورم !!! ( میخوریم ) مامان نهار میذاره ٫ نهار میخوریم نوبتی با عروس ظرفهارو میشوریم ٫ حرف میزنیم ٫ میخندیم ٫ فیلم میبینیم و پسته میخوریم . یه روز در میون میریم تمرین خسته و کوفته میایم خونه ٫ شام میخوریم ٫ نوبتی ظرف میشوریم . بین اینکارا یه کارایی هم میکنیم که حوصلمون سر نره ٫ مثلا با ژله دسرهای مختلف درست میکنیم ٫ ورق بازی میکنیم و فال میگیریم ٫ خواننده هارو مسخره میکنیم ٫ با خواهرهای عروس میریم بیرون میخندیم ٫ نصفه شب میریم شام میخوریم . وقت ندارم که بخوابم تا لنگ ظهر ٫ دیگه نمیتونم هر وقت گشنم شد برم واسه خودم غذا بکشم بخورم ٫ وقتی واسه درس نمونده .خیلی وقته با دخترک نرفتم بیرون ٫ فقط شبا مال خودمم و زندگی میکنم ٫ انگاری صبحا وقتی چشم باز میکنم رفتم مسافرت تا وقتی که شب بشه نیمه شب . البته خوبم هست ٫ کلی مزایا داشته مثلا اینکه مامان بابا آشتی کردن و پیش هم میخوابن ٫ یه سری به وسایل خونه اضافه شده ٫ همه باهم غذا میخوریم ٫ بیشتر شبا مهمون داریم و خوبه که صبحا زود بیدار میشم . اما خب دیگه ٫ یه حریمی هست که مال خود منه اون شده شبا
...
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه
از هفت دولت آزادم اینروزا ...
من عاشق اینم که وقتی از ته دل خمیازه میکشم یکی واسم ذوق کنه و بگه ای جووووونم عزیزم ٫ بعد من یه خنده گشاد تحویلش بدم
...
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه
بمونه
باید بشینم با خدا حرف بزنم ٫ یه برنامه بچینه بعضی چیزا هروقت که خواستم بازم تکرار بشن ٫ مثلا الان میشد اون هفته ٫ اون جمعه . بعد هفته بعدم دوباره همینجوری . یادم بمونه خواستم برم یه بطری هم ببرم با خودم ٫ بالاخره برنامه نویسی یکم طول میکشه دیگه ...
اون شب
من تمام مدت خستم ٫ از فکرای شبونه . من لال باشم از همه چیز بهتره گاهی وقتا . من موندم تو بعضی کارای آدما . من اینروزا قلبم تند تند میزنه برای زندگی با اینکه آرومم . فکرم جاییه که نباید باشه ٫ پیش کسیه که اون خودش پیش کسه دیگه ای و من فکرم انقدر بیشعوره که با وجود همه اینها بازم اونجاس . تمام خوبیه اینروزها اینه که میتونم تو این بارون بدوم و بالا برم ٫ فقط همون مدت دویدنمه که آروممو فکر ندارم . من اصن شاید دلم عاشقی بخواد ٫ از همونا که با لمس دست به خیلی جاها برسم . من یه غرور عجیبی پیدا کردم جدیدا که خودمم نمیدونم از کجا اومده . من تمام مدت به فکر اونشبم ٫ به فکر دستام که کجا بودن ٫ به فکر تنم که کجا بودن . با یک موجودی طرفم که هیچ آینده نگری نیمتونم دربارش داشته باشم . من خسته شدم از فکر ٫ باید برسم به جایی انگار
اشتراک در:
پستها (Atom)