۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

اون شب

من تمام مدت خستم ٫ از فکرای شبونه . من لال باشم از همه چیز بهتره گاهی وقتا . من موندم تو بعضی کارای آدما . من اینروزا قلبم تند تند میزنه برای زندگی با اینکه آرومم . فکرم جاییه که نباید باشه ٫ پیش کسیه که اون خودش پیش کسه دیگه ای و من فکرم انقدر بیشعوره که با وجود همه اینها بازم اونجاس . تمام خوبیه اینروزها اینه که میتونم تو این بارون بدوم و بالا برم ٫ فقط همون مدت دویدنمه که آروممو فکر ندارم . من اصن شاید دلم عاشقی بخواد ٫ از همونا که با لمس دست به خیلی جاها برسم . من یه غرور عجیبی پیدا کردم جدیدا که خودمم  نمیدونم از کجا اومده . من تمام مدت به فکر اونشبم ٫ به فکر دستام که کجا بودن ٫ به فکر تنم که کجا بودن . با یک موجودی طرفم که هیچ آینده نگری نیمتونم دربارش داشته باشم . من خسته شدم از فکر ٫ باید برسم به جایی انگار


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر