۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

عصر بعد از یه خواب نصفه نیمه با یه صدایی پا شدم ٫ طبق عادت یه چیزی ورداشتم که بخورمو رفتم کنار پنجره دیدم چه صدای خوبی میاد ٫ یکی داشت ویولون یاد میگرفت و واقعا زیبا میزد ٫ همون حالمو بهتر کرد . از دست این سنگ سابیهای همسایه ها آرامش نداریم یکریززززز دارن قیییییییییییژ صدا میدن . کارهام مرتب شدن و به صف و به نوبت دارن انجام میشن ٫ من سعی میکنم زیاد به حماقتهای گذشتم فکر نکنم . روزا خوبه٫ یعنی این همون دوره از زندگیه که داره چیزهای جدید رو میکنه . جام گرمه 

۲ نظر: