۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

تنهایم

گفتم که نمیرسم به هیچی ٫ تا پنج داشتم حرف میزدم و طرح میزدم ٫ حدودای هشت بود که تلفن زنگ میخورد من نای اینکه چشمامو  وا کنم هم نداشتم فقط از اون صدای احمقانه گوشی که اسمهارو کجو کوله میگه فهمیدم میمه . چند بار دیگه زنگ خورد دیگه مجبور به جواب دادن شدم . گفت اه چه قدر میخوابی پاشو یک ساعت دیگه ونک باش !!! منم بدون هیچ حرفی پاشدم بعد فکر کردم چی شده یعنی ! زنگ زدم گفتم چی شده ؟ گفت نهار دعوتیم باغ دوستم ٬ گفتم کدوم دوستت با کی ؟ کجا ؟ اصن چرا به من زنگ زدی ؟ گفت خفه شو حاضر شو مثل خانوما یازده و نیم سر گاندی باش ! من همون چند ساعتی هم که خوابیدم تمام مدت خواب میدیدم اونم خواب اونو . از ونك سر از لواسان در اورديم با دو نفر ديگه که من نمیشناختمشون ولی خب از اول شروع کردم به شوخی و خنده . گویا ما به جایی رسیدیم که یه دنیای دیگه بود ٫ از باغ گرفته تا درو دیوار و بادیدن پله ها مطمئن شدم که اینجا یه جای دیگس ٫ تمام مدت دوست داشتم اونم اونجا میبود و همش توی حرفام یه نشونه ای ازش وجود داشت ٫ تو بارون تصمیم گرفتم برم استخر و میدونستم اگه تصمیمو بگم همه مخالفت میکنن واسه همین گیلاس به دست راه افتادام دور باغ و به استخر که رسیدم فرو رفتم توش ٫ آروووم نشدم که نشدم . فکر کردم فکر کردم ٫ جوجه کباب درست کردم ٫ آب پاشیدم به همه ٫ غش غش خندیدم ٫ تا جایی که جا داشت نوشیدم ولی آرووم نشدم . گفتم اگر اینجا مال من بود میومدم یه مدت زیادی تنهایی میموندم اینجا ٫ شاید که آرووم میگرفتم . بعد رفتیم خونه میم کلی خوشحال شدم که بقیه رو میبینم اونجا ٫ همون اول فهمیدم  حالش خوب نیست ٫ گفت میرسونمت گفتم نه راه خیلی دوره خسته میشی ٫ گفت حرف نزن میخوام برسونمت . تمام راه حرف زد درد دل کرد ٫ هر لحظه احساس کردم که این پسر سی ساله اشکش در میاد انقدر دلش پره ٫ توی یه رابطه ای مونده بود که جاش عوض شده بود با مرد بودنش . دستشو گرفتم گفتم ببین منو ٫ آزادی از هفت دولتم و ببین و بگذر مثل من بگذر که هر ثانیه هم دیره . من اگر روزهای معمولی بود شاید خیلی بیشتر از اینها بهم خوش میگذشت .

مامانم از من متنفره بارها ثابت شده بود ولی امروز شک ندارم که اینجوره .

راستی گفته بودم تا عاشقی رفتم ؟

۱ نظر:

  1. چه خوب که از 7 دولت ازادی من خیلی فکر و خیال میکنم همش دارم برنامه ریزی میکنم برای اینده ام

    پاسخحذف