۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

گیر کردم

هفته دیگه باید برم سفارت ٫ بعد هی پشیمون میشم . بعد هی داغون میشم هی گریه میکنم میگم برم چیکار ٫ بعد باز میگم خری اگه نری . بعد میگذره از یادم میره باز یادم میوفته میگم اینارو چیکار کنم ٫ چرا کوچیکه زد به سرش یهویی رفت ؟ چرا اینارو نمیبره پیش خودش؟ اصن مسئولیت میفهمن این سه تا ؟ اصن بعضی وقتا فکر میکنن که من دخترم اونا پسرن ؟ فکر کردن من چه کارای سختی انجام میدم بیشتر وقتا ؟ دل دارن اصن ؟ میسوزه دله ؟ دل من که بد جوری میسوزه. من اگه نباشم تمام راههای ارتباط اینا با خیلی چیزا قطع میشه ٫ آخرشم میدونم میرم مثل خر عذاب وجدان میگیرم برمیگردم . آخرشم همینجا میمونم ٫ میدونم دیگه میشناسم خود خرمو . میرم میگم خب دیگه اومدی دیگه لطفا ارضا شو برگرد ٫ بعد مثل خر  برمیگردم. بعد اینجا خودمو میزنم به اون راه و زندگی شیرین میشود . اصن یه حس مسخره منو گرفته که خودم موندم تو خودم . تصمیم سختیه ! یعنی خیلی سختتر از سخته ! گیر کردم اینجا با بار مسئولیت ٫ حالا خوبه بچه دیگه ای وجود نداره وگرنه همین یه ذره عزم رفتن هم نداشتم

۲ نظر: