هفته دیگه باید برم سفارت ٫ بعد هی پشیمون میشم . بعد هی داغون میشم هی گریه میکنم میگم برم چیکار ٫ بعد باز میگم خری اگه نری . بعد میگذره از یادم میره باز یادم میوفته میگم اینارو چیکار کنم ٫ چرا کوچیکه زد به سرش یهویی رفت ؟ چرا اینارو نمیبره پیش خودش؟ اصن مسئولیت میفهمن این سه تا ؟ اصن بعضی وقتا فکر میکنن که من دخترم اونا پسرن ؟ فکر کردن من چه کارای سختی انجام میدم بیشتر وقتا ؟ دل دارن اصن ؟ میسوزه دله ؟ دل من که بد جوری میسوزه. من اگه نباشم تمام راههای ارتباط اینا با خیلی چیزا قطع میشه ٫ آخرشم میدونم میرم مثل خر عذاب وجدان میگیرم برمیگردم . آخرشم همینجا میمونم ٫ میدونم دیگه میشناسم خود خرمو . میرم میگم خب دیگه اومدی دیگه لطفا ارضا شو برگرد ٫ بعد مثل خر برمیگردم. بعد اینجا خودمو میزنم به اون راه و زندگی شیرین میشود . اصن یه حس مسخره منو گرفته که خودم موندم تو خودم . تصمیم سختیه ! یعنی خیلی سختتر از سخته ! گیر کردم اینجا با بار مسئولیت ٫ حالا خوبه بچه دیگه ای وجود نداره وگرنه همین یه ذره عزم رفتن هم نداشتم
شرایط رو بسنج بعد اقدام کن
پاسخحذفیه دل میگه برم برم یه دلم میگه نرم نرم
پاسخحذف