دراز که میکشم رو زمین ، کمرم که صاف میشه انگاری زندگیم و گذاشتم رو صحنه ، انگاری تمامِ وقایع زندگی راه میرن جلوم ، فکر میکنم ، لبخند میزنم ، میگم آخیــــــش بعد آروم میشم ، عرقِ سرد میکنم خوابم میبره ... من نمیدونم دقیقا از کجای قضیه راضیم ! فقط میدونم گله ای ندارم ! فقط میدونم زندگی عجیب ترین چیزیه که میتونست برام پیش بیاد
۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه
۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه
من دنبالِ ثبت چی بودم اینجا مثلا ؟ میشینم آرشیو میخونم دنیا رو سرم خراب میشه از وفورِ حماقت خب ، خب شاید تنها بوده بودم و جایی بوده واسه حرف زدن ولی خب سربسته حرف زدن چه فایده اصن ؟! اصن من باید بنویسم بدم طلا بگیرن بزنم به دیوار که من آدمِ ثبتِ دقیقِ آدمها نیستم ! اصن آدمها کجا بود ؟ خودم ؟ خودم آدم ها نبودم که نیم چه هم نبودم چه برسه به ها ... ولی کلا آدمِ ثبتِ دقیق نیستم تو نوشتن ولی تو ذهنم چرا هستم . قبول دارم که تو ذهنم یه حجمِ زیادی دارم اصن عجیب . ولی تو نوشتن نه ، از نوشتن خلاصه نویسی بلدم ، مثلا یه کلمه مینویسم تو دفتر زرشکیه بعد کلی باید یادم بیاد که چی بوده این که من نوشتم ! خوبه اینجوری سعی میکنم لحظه هامو اگه یادم رفته یادم بیارم ... خواستم بگم اینجارو یادم نرفته کلا اینجا جا خوبم بوده و هست وقتی تنها مونده بودم جا نداشتم حرف بزنم اینجا بوده حداقلکن
۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه
۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه
یه وقتایی آدم تو یه وضعیتیه مثلِ دندون کشیدن یا نمیدونم هر چیز دردناک یا ناراحت کننده ای من اینجوریم که اونلحظه میگم تموم میشه میگذره فردا میشه هفته دیگه میشه یادت میره اصن فقط الان تحملش کن ساکت باش صبر کن . اما بعضی وقتا تو بهترین جای دنیات قرار میگیری نمیخوای تموم شه . من تمام تلاشمو میکنم که تموم نشه ولی یه چیزی ته دلم هی هشدار میده که اینم تموم میشه میگذره بعد من میشنوم ولی بازم تلاش میکنم تا جایی که میتونم طولانی ترش کنم و. من کوچیکتر که بودم دلم میخواست که دنیا یه روز عقب تر بود مثلا الان که دهمه دیروز بود نهم بود کلا همه دنیا یه روز عقبتر بود نمیدونم چرا اینجوری دوست داشتم تو هیچ شرایطی هم نظرم تغییر نمیکرد همیشه دوست داشتم اینجوری باشه الانم بعضی وقتا به این موضوع میرسم چه روز خوبی بوده باشه چه بد بازم دلم میخواس یه روز عقب تر میبودیم ... یا نمیدونم شاید دلم میخواد که یه بار دیگه تموم اونچیزا که روز پیش برام پیش اومده باز پیش بیاد بجای اینکه بعدش تا یه مدتی تمام فکرمو زندگیمو مشغولش کنم . البته من دوست دارم که یهویی مدتها بعد یه چیزی یادم میاد بعد چشمام برق میزنن لبخند میزنم اگه کسی پیشم باشه میگه دیوانس دختره خر خوب حاله خودمه فقط خودم ازش سر درمیارم !!! همین کاشکی دنیا یه روز عقب تر بود اصن مثل ساعت که هی عقب جلوش میکنن مثل خیلی چیزای دیگه که هی عقب جلوش میکنن
۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه
۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه
تنها
کلی فکر کردم ٫ یعنی کلی هم نه لازم به فکر نبود . این جزو تکاملم حساب میشه که دیگه به یه سری چیزا فکر نکنم زیاد سریع برم سرٍ جواب درست . یه آدمیم که سه ماه پیش تصمیم این بوده که هیچکی نه خودت فقط ٫ حتی اگه تو این یه سال هم کسی بیاد واس همین یه سال باشه حالا اصن بهترین آدم دنیا باشه اگه بشه که دنبالته اگرم نشه ادامه فایده نداره . یعنی تو یه سال خوب باش شاد باش بخند عشق کن بخواب عشق بازی کن نوش جونت بعدش که قرار نیست تاوانی بدی واسه خوشیات ! یعنی تا خودت نخوای تاوانی نیست . بعدشم که بیشتر از اینا میتونی لذت ببری از چیزای تازه و عجیبتر حتی . بعدشم این همون آدمس که داشت میرفت دنبال تنهایی هاش بعد پاشه با خودش آدم ببره ٫ اصن مگه من آدم رد کنم ؟ اگه به اومدنه کسیه که خودش باید بیاد من همین از پس زندگی خودم بر بیام اصن باید کلاه که هیچی خودمم بپرم هوا . حتی میدونم که حرف زدنش خیلی آسونه ولی اونچیزی که این زندگی از من ساخته بهم نشون میده که میتونم ٫ میتونم بکنم حتی با هر دلبستگی آخه دلبستگیه که آخرش باعث خرابی شعار هام بشه میشه تکرار زندگی ٫ بعد من میشم یک آدم خر که اصن بره بمیره خیلی سنگین تره چونکه یه زندگی داره که هی میزنه رو ریپیت هی ریپیت هی ریپیت خوب این خر واقعا زنده موندن نداره که . همین میخوام بگم که تهه تهش تمام دنیا بیان خوب باشن همه چی آرامش همه چی کول عالی بازم منه تنها یعنی دنیای من اصن . دنیا یعنی همین یعنی یه تصمیمیه که هرچیزی پیش بیاد بازم تصمیمه هست. تازه بعدشم به دنیام میرسم ٫ دنیایی که هی دویدم دنبالش که برم برسم بهش . آخرشم همه دورم بگردن خستم هیچی اون تنهایی خودم نمیشه همین
۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه
از من
من اون قبضیم که پارکبان میذاره زیره برف پاک کنِ ماشین که تمام مدت باد میزنه و میخواد بره با باد ولی برف پاک کن گلوشو گرفته نمیذاره بپره
۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه
مادری
از اونجایی که دندونمو جراحی کردم و بی کسی کشیدم دوروز و تمام دوروز دلم شیر برنج میخواست مامانم دیشب اومد بالاخره ولی من حالم خوب نبودو زودی خوابیدم . این دوروز که نبود به من برسه من کلی غصه خورده بودم و ناراحت بودم از دستش . بعد دیشب برام شیر برنج درست کردو بیدارم کرد قاشق قاشق گذاشت تو دهنم به طور لوس وارانه ای اصن . بعد باز بیدارم کرد کلی قوربون صدقم رفت که بیا این قرص رو بخور که تب داری هی گفتم مامان تب ندارم . ولی قرص رو به من خوروند . بعد من شرمنده شدم از این همه محبت بیچاره دلش سوخته بود از بیکس و کاریه من . خلاصه خواستم بگم اون مهربونیایی که میگفتم مامانم بعضی وقتا در سال داره الاناس که منو خرسنده عالم هم میکنه در ضمن
۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه
در باب تفریحات سالم اصن ...
من میگم اکثر آدمها شبیه شصت پاشونن ٫ یعنی ما همیشه صورت آدمارو میبینیم دیگه ٫ بعد حالا چی پیش بیاد که بریم جایی طرف صندلی دمپایی چیزی بپوشه یا بدونه جوراب باشه پاشو ببینیم دیگه ( من خودم از اون آدمام که کمتر کسی پامو دیده چون بدم میاد کسی انگشتامو ببینه ) بعد همین دیگه هر وقتی من پای هرکسی رو دیدم گفتم اِ چه قدر شبیه خودشه پاش . یا مثلا همین امروز رو پله برقی یه خانومی جلوم بود داشت با پسرش حرف میزد بعد صندل پاشون بود خانومه ٫ منم سرم پایین بود تا این پله ها تموم شه برسیم ٫ بعد خب من سرم که پایین بود چشمم از پای ایشون هم رد شد . بعد رسیدیم بالا من یه لحظه نگام افتاد رو خانومه دیدم ااااِ نیگا کنا اصن انگاری شصته پاشو گذاشتن رو سرش یا سرشو گذاشتن رو شصت پاش خلاصه اینجوریا ٫ شاید مسخره بیاد ولی باور کنین که به من بارها ثابت شده این قضیه ٫ اصن شاید این یه شاخه روانشناسی باشه منکه روانشناسی بلد نیستم
۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه
ده روز
قرار بود ده روز از روی یه تاریخی روزهای خوبی برای من باشه ٫ ولی الان که چند روزش گذشته فهمیدم که این ده روز قراره دوره زندگی من باشه ٫ انگاری که درساتونو دوره میکنین . همیشه من یه همچین روزایی داشتم تو زندگیم . همه چیز آروم میشه و با آرامش تمام ٫ خیلی طبیعی زندگیم دوره میشه واسم ناخداگاه ٫ و تو این روزها تمام خوابهایی که میبینم بلافاصله تعبیر میشن . بعد مثل یه دوره ریکاوری میمونه ٫ الان تو این دوره هستم نمیدونم چه عکس العملی باید نشون بدم آروم نشستم تا خودش بگذره. تو ناخداگاهم انگاری منتظر چیز خاصی باشم ولی ندونم اون چیه . این دوره واقعا اسمش ریکاوریه و خیلی خوبه انگاری حجامت اصن
۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه
زندگی تازه
به فولی میگم که این سری احساس نمیکنی قیافم تغییر خاصی کرده ؟ میگه آره اصن عوض شدی با اینکه کاری هم نکردی !!! میگم اوهوم اصن میرم جلو آینه خندم میگیره از قیافم انگاری یکی دیگم ٬ این دوره تکاملمه دیگه ٫ هووم اینروزا از بس هی روزهای عجیب و پر از اتفاقهای عجیبه دیگه باید یاد بگیرم زیاد از چیزی تعجب نکنم . چون که اگه بخوام همش تعجب کنم دیوانه میشم . من میخوام بگم که تا حالا فکرشم نمیکردم که زندگی اینجوری واسم رقم بخوره یعنی تو فکرم نمیگنجید . حالا پاییزی که توراس
۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه
الاغ عالمم ...
من براي ثبت تاريخ يك چيزهايي مينويسم گاهي كه بعد ها كه ميخونمشون بايد كلي زور بزنم تا يادم بياد چي بوده . من يه تصميمي گرفتم چندين ساله كه برم يه جاي ديگه واسه درس٫ واسه زندگي. نه اينكه از اينجا فرار كنما برعكس من عاشق اينجام ٫ ولي زندگي آدمو مچاله ميكنه. اگر شرايط باز شدن تو اينجارو داشتم نميرفتم ولي بايد برم تا به يه سري چيزها برسم و خودمم ميدونم كه همون روزاي اول مثه سگ پشيمون ميشمو عر ميزنم ولي باز ميخوام تجربه كنم . اين تصميمه امسال عملي شد و بايد يه سري زبان بگذرونم ٫ بعد همين شنبه امتحانشو داشتم . بعد از دو هفته قبلش من همه چيز رو تعطيل كردم كه مسلط درس بخونم . دو روز آخري من دچار يك چیزی شدم كه تواين چند سال زندگي هيچ روزي رو يادم نمياد كه دچار همچين چيزي شده باشم . حس اينو داشتم كه انگاري تمام دنيامو باختم . یه بغضی منو گرفته بود که خودم به خودم میگفتم چیههههه خووب ؟ بعد این از پنجشنبه شب اتفاق افتاد و من فکر میکردم که بعد از خواب خوب میشم ٫ یک صاحبی برای دودی پیدا کردم جمعه صبح رفتم تحویلش دادم ٫ بعد خوب بودمها ولی الکی زار میزدم.بالاخره یه جایی رو پیدا کردم که برم یه کم آزاد شم از زار زدن ٬ ولی اونجا بد تر اصن انقدر دلم پر بود خودم تعجب کرده بودم ٫ هی میگفتن بابا چی شده ؟ چرا آخه اینجوری باسوز گریه میکنی آخه ؟ من واقعا نمیدونستم . بعد یه خرده فکر کردم دیدم هیه خرو نگا اینا واسه همین امتحانته دختره که هنوز امتحان نداده داری داغون میشی ٫ هنوز قبول نشده هنوز نرفته داری آب میشی ٫ اگه بلیتتو بگیری تو دستت چیکار میکنی ؟! بعد هی اینا انگاری واسه من روضه بود دیگه . خلاصه اینکه دلم برای خودم خیلی سوخت که اونجوری زار میزدم برای چیزی که هنوز معلوم نیست . بعد دیروز من امتحان دادم و من اوصولا نمیتونم یعنی کلمه ای نمیاد تو ذهنم در باره توصیف امتحان همیشه هیمنجوری بودم ٫ بعد الان آرومم انگاری که برگشته باشم دیگه
۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه
این بغض روانی ...
من اینروزها آدم عجیبی شدم اصن از بس زندگی هی منو شگفت زده میکنه صبح تا شب به معنای کلمه . شاید سال پیش همین موقع من فکرشم نمیکردم به یه همچین آرامشی برسم و غرق بودم تو فکر و خیالای پوچم . خب بالاخره دوره تکاملمه باید بگذره هر چیزی تجربس اصن . من فقط یه چیزی میدونم که یه جایی از زندگیم یه انرژی یهویی منو کمک کرد منو پرت کرد جلو ٫ یهویی انگاری که کسی دست منو گرفته باشه برده باشه به باغ دلگشا رسمن . بعد از اونروز که من به خودم اومدم دیدم که میشه جور دیگه ایه هم زندگی کرد هی داره برام خوبی میباره . من نمیدونم اینارو از کجا دارم ٫ ولی به این فکر میکنم که آدم ها همیشه ثانیه هاشونو خودشون میسازن و منم تازه فهمیدم ثانیه ساختن یعنی چی . آرومم از هیچی ناراحت نیستم ٫ من اینو میدونم که هیچ وقت هیچ چیزی جای یه چیز دیگرو نمیگیره ولی چه لزومی داره که واسه جای هر چیزی یه چیز دیگه پیدا کنیم . چرا نذاریم اون جاش همونجوری خالی با همه خاطره هاشو خوبیا و بدیاش بمونه سرجاش هرزگاهی هم سری بهش بزنیم از روی اینکه روزی خاطره ای ساختیم حالا خوب یا بد ٫ نه از روی حسودی و هر چیز دیگه ای . من با اینکه آرومم ولی آدم سختی شدم ٫ سخت اعتماد میکنم ( سخت تر از قبل ) سخت حرف میام ٫ سخت نگاه میدوزم و... دوست ندارم از این سخت تر باشم . دوست دارم همیشه آروم باشم همینجوری حتی بیشتر و به آرامش جاهای خالی هم فکر کنمو بگم چه خوب شد که اینجوری شد ٫ که هر کسی هر چیزی بتونه به همون چیزایی که میخواست برسه ...
۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه
۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه
دونگی
یه روزگاری دارم من انگاری که تازه به عقل رسیده باشم اصن ٫ هر روز که میگذره همه چیز عجیبتر و بهتر میشه ٫ انگاری که مثلا من تو خشکسالی بودم یهویی نعمت بهم رو کرده اونم تو تمام ابعاد زندگی ٫ تو این مایه ها دیگه. بعد اينو همه هم هي بهم گوشزد ميكنن ٫ بعد گفته بودم زندگی یه جاهای عجیبی داره یه دوره جدید رو میکنه٫ هی داره رو میکنه هی داره رو میکنه . من به یه جا خوب معنوی رسیدم اینروزا
۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه
دختریه جدید
توی گرمای ظهر و بعد از ظهر منو دختری به این نتیجه رسیدیم که یه سری آدما که تو خیابونن شبیه اینن که انگاری اصلن گرمشون نیست ٫یعنی یه سری آدما اصن شبیه اینکه گرمشونه نیستن کلا
۱۳۸۹ تیر ۲۹, سهشنبه
طبیعت
یه چیزی هست به اسم قانون طبیعت که این موضوع به من ثابت شده که وجود داره و خودش هی برات میذاره و ورمیداره ٫ بعد حالا یکی هم همش بیاد بگه نمیبخشمت و نمیدونم داغت به دلم موندو اینا ولی از اونور چیز زیادی بخوره٫ بعد طبیعته همچین چیزپیچش میکنه دیگه بدبخت میمونه که چی شد آخه اینجوری شد !! بعد اوصولا آدمهای کوته فکر و دورو اینچیزا واسشون پیش میاد دیگه ٫ بعد یه بیست سال دیگه شایدم بیشتر روزی که دیگه واقعا خسته شدن از اینهمه دورویی و بی نتیجه رسیدن آه و نفریناشون میشینن یه دو دقیقه فکر میکنن ( چون اوصولا فکر کردن از همچین آدمهایی بعییده ) میبینن که وای وای خودشون با دستای خودشون چیکار کردن باخودشون و من اونروزو مثل چییییی روشن میبینم و فقط ساکت میشینم و آه هم نمیکشم همین سکوتم کافیه برای خیلی چیزا . اینجوری میشه که طبیعت آدمهای خوب رو از زندگی آدم میگیره ٫ اینجوری میشه که حتی بعد از رفتن از پیش کسی بااااازم باید گندکاریهاشو بشنوی و خیلی وقتا فقط تقصیر خود ماهاس اصن ٫ اصن از بس این پست مخاطب خاص داره که الان توی یه جاااااایی غرقه که خودش نمیفهمه همون بیست سال دیگه میفهمه ٫ از بس من موندم تو کار طبیعت هی به خودم و زندگی آرومم خنده گشاد تحویل میدم ٫ چون آدمه که کم اورده من نیستم من طرف خوبه ماجرام حالا حالاهااااااا اینو تو میدونی اگه یه خورده به طبیعت و قانونش و کارها و حرفا و حرکات خودت فکر کنی . من دیگه اصن حرفی ندارم حتی تو رویاهات
۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه
من خالی
از این دوره زندگی عجیبا دارم اصن ٫ مدتیه اینجوری شده گفته بودم که زندگی یه رو دیگشو نشون داده بهم . نمیدونم حالا بازم رو داره چند وقت دیگه رو کنه یا نه ! هر چی که هست الان جام خوبه همه چیز رو برنامه پیش میره ٫ مهمترین چیز اینه که آرومم دورو وری هامم خوبن بهم آرامش میدن ٫ روزا پر از برنامس من دوست دارم اینجوری وقت سرخاروندن نداشته باشم
۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه
اگه برسه
امشب چهار پایه گذاشتم رفتم بالای کمد جای کیفهارو اوردم پایین دونه دونه بازشون کردم دنبال کیف شیشه ایه میگشتم که میخوام برم استخر وسایلمو بذارم توش ٫ یه کیفی دارم شبیه کیکه از دور قلمبه قلمبس ، یادم بود که توش یه عطری بود که از یادم بوش یادم بود باز کردم دیدم آره هنوز هست ٫ یه لحظه احساس کردم وای چه کردم باخودم با این انتخابهای زندگیم ٫ یاد خیلی چیزها افتادم . بعد رفتم سراغ جای عروسکام که به فولی نشون بدم ٫ چند سال پیش از یه مسافرتی کلی عروسکهای بالشی خریدم که اگه یه روزی یه جایی تنهایی زندگی کنم اینارو بریزم رو تخت خودم ٫ هنوز همونجوری نو توی کیسه بودن ٫ به فولی گفتم فکر کنم وقت رفتن صد کیلو اضافه بار داشته باشم ٫ گفت آره اونم تو که از هیچیت دل نمیکنی ٫ بعد دیدم همین بالشتکا فقط یه چمدونه ٫ حالا میگم لباسهای تابستونیمو زیاد نمیخوام بعدا برام میفرستن ولی خرت و پرتهام چی ؟ من پتومم دوست دارم اصن ازکجا معلوم اونجا پتوشون هم آدمو گرم کنه هم سرد کنه هم آبی باشه ؟ بعد کلی خرت و پرتهای دیگه دارم اون قفسه هه که با سبد میوه درست کردم تو کمدم میدونی چه قدر خاطره توشه ؟ اونو میخوام با جاش ببرم مثلا٫ اصن من میخوام یه کامیون ببندم به کوله پشتیم چرا باید اضافه بار حساب بشه ٫ پولش مهم نیست اصلن چون واقعا اینا وسایل زندگیمن ولی اینکه اضافه میگن یعنی چی اصن ٫ اصن قبول اضافس ولی آخه چرا فقط من میتوم بیست کیلو بار ببرم ٫ من فقط بلیز کلاه دارای زمستونیم میشه ده کیلو ٫ ده کیلو هم شلوارشونه . بعد یکی بیاد اینجا تکلیف کرمهامو با صابونهامو با پاک کننده هامو روشن کنه ٫ وای جورابهای نازنینم ٫ کفشهای نازنینم ٫ جینگیلی مستونهای نازنینو رنگی رنگیم ٫ وای وای چه سفر سختی . اصن اینا مهم نیست آخرش با تمام عذاب وجدانی که دارم راضی میشم که بسته بندیشون کنم و خانواده کم کم بفرستن واسم . اون یه ماه آخر رو بگو ٫ وای نکنه اشک کم بیارم ! وای وای ٫ اگه بزرگه هربار بخواد منو ببینه گریه کنه من دیگه میمیرم از عذاب وجدان ٫ وای که چه زندگی سختی ساخته واسمون این فرهنگ . اصن ذهنم دوست داره از همه اینا بگذره روزی رو ببینه که من تو خونه خودم ٫ همه بالشتکامو ریختم رو تخت آبیم ٫ خودم لم دادم رو کاناپه قرمزم ٫فکر کنم که از کجاها رد شدم تا برسم به اون نقطه ٫ بعد بگم ای زندگی وروجک ٫ بعد بگم که تقصیر زندگی نیست همه از من میاد تقصیر ها ٫ بعد دستمو ببرم بالا بگم خدا مرسی هولم دادی ٫ بعد فکر میکنم که چه قدر این سکوت تنهایی عالیه و چه قدر میارزه به کلی سختی
۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه
دخترک و ذهن خراب من ...
دخترک سه صبح زنگ زده ٫ میگه چرا بی معرفتی چرا نمیای ببینی منو ٫ چرا همش درس داری٫ چرا نیستی . میگم زندگیه دیگه یه وقتی ٫ وقت پیدا میکردم با هم بودیم الان پیدا نمیکنم خب . گفت که دوست پسرش زدتش . اینارو داشت با خنده تعریف میکرد ٫ من هیچی نیمگفتم و هر چند دقیقه یه آهان میگفتم که یعنی دارم گوش میدم ٫ گفت که سر اینکه دخترعموش گوشیشو جواب داده زدتش ٫ بعدشم اومده گفته گه خوردم غلت کردم ٫ دخترک هم بخشیدتش . گفت که با همسایه ما دوست شده ٫ گفتم که خوبه ؟ گفت نه دوروز دیگه میپیچونمش ٫ من ترجیح دادم بیشتر گوش کنم ٫ گفت کی میری گفتم معلوم نیست بستگی به زبانم داره ٫ گفت ایشالا نری ٫ ناراحت شدم موند رو دلم گفتم به تو ربطی نداره ٫ تو نمیتونی مردمو نگه داری یه جایی که شاید یه وقتی لازمشون داشته باشی باشن همیشه٫ گفت با کسی دوستی گفتم آره ٫ گفت خوبه ؟ حوصله توضیح داشتم حوصله قضاوتاشو نداشتم ٫ گفتم اوهوم ٫ گفت توروخدا عاشق نشی ها من اعصاب ندارم ٫ گفتم بازم به تو ربطی نداره ٫ داد زد که شدی نکنه ؟ گفتم ببین به خاطر همین حرفاته به خاطر همین کاراته که خودتو میندازی وسط زندگی مردم و قضاوت میکنی و دستور میدی و حکم صادر میکنی که من هی ازت دور میشم ٫ که هی کنار میکشم ٫ خندید فقط میخنده حق داره زندگی مسخره ای ساخته واسه خودش که فقط میشه خندید ٫ خودشم میدونه تو چه لجنی داره فورو میره ٫ گفتم باید بخوابم دلم برات تنگ شده و میدونم که تولدت نزدیکه توی تقویمم نوشتم تولد کمبزه ٫ خندید . گفت که تاحالا محبتایی که تو به من کردیو هیچ کس نکرده . دلم سوخت واسش آرزو کردم که هر چه قدر بزرگتر میشه زندگیش بهتر بشه و برسه به اون روی زندگی و یه کم عاقل بشه ٫ خدافظی کردم . زنگ زدم گفتم که ذهنم خستس از اینکه دوس پسر دخترک زدتش گفت پسره خیلی الاغه ٫ گفتم آره با الاغیش ذهن منو چند روز مریض میکنه ٫ گفتم که دخترک گفته عاشق نشم از ته دل خندید گریه کردم و قطع کردم
۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه
بابا
خب تاحالا زیاد از بابا نگفتم ٫ الان میگم که پدری دارم فوق العاده خونسرد ٫ این بابای ما کوچیک که بوده عاشق هنر و آواز و اینا بوده کلی ( الانم هست ) دیگه صبحا میرفته سر کار بعدش میرفته کاخ جوانان ( یه چیزی تو مایه های خانه هنرمندان مابوده مثلا ) اونجا موسیقی و کافه و اینا بوده کلی تا نصف شب و صبح و اینا میرفته خونه ٫ بعد ایشون اونموقع مجردی زندگی میکردن ٫ بععله . یه روزی میره تست صدا میده و گویا قبول هم میشه ولی دعوت نامش میره دم خونه داییشون بعد داییشون میگیرن دعوت نامه رو پاره میکنن ٫ نمیدونستن که دارن شیشه بخت پدر منو میشکونن ٫ بابای منم که خونسرد هیچی نمیگه قانع میشه وگرنه من الان نبودم بابامم الان اسپانیایی آمریکایی جایی هی داشت کنسرت میداد . ایشون یه عشق نهفته ای از دوران کودکی به دختر خالشون داشتن ٫ دیگه این عشق دو طرفه بوده . ایشون کلی خوشمیگذرونن و بیست سالشون که میشه ازدواج میکنن و بععله دیگه . بعد خب من بچه اخری هستم و از حال اون سه تا خبر ندارم و فقط شنیدم دیگه ٫ قبلا گویا بابای غیرتی داشتیم ما که خیلی گیر بوده بعد دیده خوب نمیشه که شیک و اینا نبود دیگه یه کم خوب شده و آروم آروم دیگه بیخیال شده و این اخلاقش به پسراشم کشیده که منطقی باشن و غیرتی بازی در نیارن ٫ خلاصه محیطی مناسب فراهم کرده واسه به دنیا اومدن من . دیگه دخترم که دختر باباست و اینا ولی خونه ما اینجوری نیست اینکه من لوسمو اینا درست ولی فرقی بینمون ندیدم تا به حال . داشتم از بابای خونسردم میگفتم ٫ که انقدر این آدم بیخیال دنیاست که آرامش میده بهم ٫ دنیاش مال خودشه فقط کاری با کار کسی نداره ٫ بهترین چیزارو تجربه میکنه ٫ خیلی منطقیه. همیشه بهمون اطمینان کامل داره ٫ همین پریروز من یه تصادف مسخره کردم ( بعله میدونم آمار تصادفم رفته بالا اینروزا ) گفتم الان میاد منو دعوا میکنه. بعد تا بیاد فکر کردم گفتم مثلا چه شکلی میشه اگه بخواد دعوام کنه !!! بعد دیدم یک عدد بابای خندون از اون ته داره دست تکون میده میاد . اومد و با آقاهه حرف زدو خسارت دادو رفتیم ٫ بعد اصلا انگار نه انگار که چیزی شده ( چیزی نشده بود ماشینم اون آقاهه خطخطی شده بود ) گفت ناهار چی بریم بخوریم ؟؟!! من دیگه اون لحظه میخواستم بزنم خودمو . یه بارم این بابا منو تو بغل آقای اسبق دید تو خیابون٫ بدترین حالت قیافش اونموقع بود ٫ که بعدش رفتیم خونه به منطقش رجوع کرد که اوصولا دخترها دوست پسر دارن دیگه . خلاصه همچین بابای خونسردی داریم ما ٫ که همه دوسش داریم و صداش واقعا فوق العادس و همیشه واسمون میخونه ( البته کلی نازشو میکشیم ) این صداش به بزرگه هم رسیده باهم دیگه آواز میخونن ماهم هی ذوق میکنیم واسه خودمون . بابام نقاش ماهریه یعنی از دستاش نقاشی میریزه ناخداگاه ٫ هر طرحی رو بهش بدی یا ازش تعریف کنی مثل اونو حتی بهترشو میکشه با ذوق تمام . بابام آدم خیلی خوبیه ٫ خوبه که هست و میخنده و خونسرد عالمه ٫ الانم منتظریم که بزرگه بازنش بیاد بریم سولوقون نهار بخوریم ( یه پونزده سالی هست نرفتیم اونجا ) اما میدونم میخواد خودشو لوس کنه بگه نمیام ٫ خلاصه روز پدری گفتم واسه بابام چیزی که نگرفتم حداقل یه چی بنویسم بعد همین روزا برم یه چی بخرم واسش از بس بابای خوب دنیاس و همه جوره پشت منه
۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سهشنبه
رسیدم
کلی خوش گذشت و برگشتیم ٫ گفته بودم دلم واسه همه چیز تنگ شده ؟ کوچیکه کلی گریه کرد و ماروهم گریه انداخت وقت خدافظی ولی خب این چیزیه که خودش انتخاب کرده . یه وقتایی منم غم میگیره از این لحاظا که نرم ولی خب بعدش خودمو قانع میکنم که دلیلی نداره که برمو نتونمو بمونم و خجالت بکشم برگردم ٫ چیزی از دست نمیره وقتی که نتونم بمونم برمیگردم به همین سادگی ٫ به سادگیه تجربه . بالاخره تجربه خیلی چیزها لازمه تو زندگیم . کلی با مامان خندیدیم تو هواپیما ٫ تقریبا دوساعت داشتیم میخندیدیم ٫ فکر کنم قرصاشو حواسش نبوده یکی زیاد خورده بود خوابش پریده بود شده بود پایه خنده . کلا سفر خوبی بود کلی دلم برای کوچیکه تنگ شده بود خب ٫ دیگه نیستش که تا صبح بشینیم رو پشت بوم دوتایی ٫ وقتی خوابم نمیبره تا صبح باهام بیست و یک بازی کنه٫ ولی به جاش کلی رفتیم آب بازی ٫ کلی رفتیم خیابونای سنگ فرش رو راه رفتیم ٫ کلی عکسای عاااالی انداختیم و ... نمیدونم دیگه زندگی هی چیزای جدید رو میکنه اینم روش . من یک آدم جااااا خوبی هستم که این جا خوبی از چشمام میباره ٫ این یعنی یکی از بهترین جاهای دنیام دیگه
۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه
من سفر3
ما اینجا کلی قرمه سبزی و قیمه خوردیم و کلی چاق شدیم ٫ اینجا گوشت کیلویی دوهزار تومنه . اینجا نمیدونم چرا همه چیز زیر قیمت ماست ! من عالیم من کلن هر چه قدر از عمرم میگذره بهتر میشم گویا .دلم برای دودیم تنگ شده خیلی زیاد ٫ دلم برای لحافمم تنگ شده
۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه
من سفر2
صبح پا شدیم با فولی رفتیم کنار رود خونه دویدیم واقعا عالی بود یه کم سرحال تر شدیم ٫ کلن مسافرت خوبیه ٫ همه چیز جوره . مامان مارو مجبور میکنه که کلی غذا بخوریم و ما امروز تصمیم گرفتیم که اینهمه نخوریم و دو وعده واقعا ماروبس است . مامان میگه اینجا الان جهان چندمه ؟ جهان سوم که نیست چون خیلی از ما جلوتر هستند ٫ من میگم جهان دوم ٫ فولی میگه فقط میگن جهان اول و سوم دومی وجود نداره .من دلم واسه مامانم میسوزه یه کم . اینجا نه و نیم شب هوا تاریک میشه . اینجا تمام مدت هوس ها ولکنت نیستند ( سلام ا ) . مامان کلن هی بییر میخوره واقعا عالیه این موضوع ٫ مارو هم تشویق میکنه که بخوریم . ما خودمونو کشتیم نفهمیدیم قبله کدوم وریه نمیدونم آخرش بابا از کجا پیدا کرده ٫ شایدم پیدا نکرده نمیدونم . من ؟ من فارق دنیام دیگه . شبا تا میام فکر بکنم نمیفهمم چه جوری میرم تو خواب . آها یادم رفت بگم اینجا تمام مدت چلچله ها دارن آواز میخونن
۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سهشنبه
من سفر
من وارد یه جایی شدم که سرتارش رو رودخونه دانوب گرفته ٫ شهری که از دور با مجسمه مادر و گنبد های طلایی کلیسا معلومه ٫ شهری که تمام طول شبانه روز گلهایی که مثل قاصدک خودمونن توی هواش معلق هستند و این واقعا اینجارو به یه شهر رویایی تبدیل کرده ٫ با نمایی که رودخونه و درختا و جاده های سنگ فرش شده داره واقعا انگار توی قصه ها دارم قدم میزنم ٫ اینجا هم مثل پاریس دخیل عشق میبندن . پلی به اسم پل عشق داره که دختر پسرها میان و بهش قفل وصل میکنن . خیلی خوب بود که این سفر رو اومدم ٫ اینجوری میتونم آماده شم برای مهاجرت کامل و یهویی کنده نمیشم دیگه ٫ همه چیز آروم آروم پیش میره اینجوری ٫ گویا این ادامه دوره تکامله دیگه
۱۳۸۹ خرداد ۱۴, جمعه
روز مادر نام
خب ما یه مادری داریم که زحمت کشیدن چهار شب عرق ریختن ( شایدم نریختن ) بالاخره تلاش کردن ( شایدم نکردن ) ما چهار تارو حامله شدن( بالاخره بچه بودن گفتن بچس دیگه بامزس میاریم باهم بازی میکنن ما کیف میکنیم اونا هم بزرگ میشن ) بعد کلی ویار کردن چاق شدن استخون ترکوندن ٫ سه تا شاخ شمشاد به دنیا اوردن زرت و زورت بعد دیدن نه خب یه دختر لازمه دیگه بالاخره ٫ دختره رو هم به دنیا اوردن .گفتن( میگن) مادر بودن همینه دیگه٫ حامله شی بزایی شیر بدی وسلام . بعد از به دنیا اومدن هر کدوم از این بچه ها یه مادربزرگی داشته این مادر ما اسمش خانوم بوده ٫ دیگه این خانوم میشده مادر بچه ها ٫ مثلا از مادرما بپرسی شومبول پسر اولیت چه شکلی بود میگه وا !!! مثل بقیه دیگه ٫ در صورتی که نمیدونه که شومبولها متفاوتن و شومبول سه تا پسرش شبیه هم نمیتونن باشن ( من ندیدم به جون خودم ) یعنی اوصولن از روی پدر سوخته ی تجربه میگم اینارو . بعد هیچی دیگه این خانوم این بچه هارو میشسته ٫ لاستیکی میکرده ٫ کهنه هاشونو میشسته در حالی که اسم مادر ما خانه دار بوده ولی خب این مادر ٫ یه مادری داره که از بس خودش به گشادی مبتلاس این دخترشو هم مثل خودش بار اورده و از روز اول زندگی گفته که ظرف نشور دستت درد میگیره ٫ جارو نزن کمرت میوفته بخیه هات جر میخوره ٫ غذا یه وعده بپز زیاد انگاری که گاوداری داری و ... اولا این دختر جان گرم عشق و عاشقیو لذتهای زندگیو شوهر با غیرت و اینا بوده گوش نمیداده خداروشکر کلی غذاهای خوشمزه یاد گرفته از همون خانوم و درست میکرده ٫ البته بگم که با اینهمه خانوم اصلن دستپختشو قبول نداشته . دیگه این مادر هی بچه هاشو زورکی گذاشت زبان و شنا و قران و ژیمیناستیک و اینجور کلاسا ٫ هیچ کدوم از این چهار تا بچه هم اونجا چیزی یاد نمیگرفتن ( البته بعدش به خواست خودشون همشو یاد گرفتن ). بعد این بچه ها همینجوری به کمک خانواده ها و پدر ٫ بزرگ شدن مدرسه رفتن خودشون گلیم خودشونو از آب کشیدن بیرون ٫ این مادر از بس دیگه گرم دامن ماهیش شده بود و کفش نوک تیز پاشنه بلندش٫ سال ۱۳۷۵ ایشون دعوت میشن به ختم انعام خونه عموشون بعد ماشین خودشونو نمیبرن ٫ با فامیل میرن همینوجوری که از ماشین پیاده میشن اون پاشنه کفشه گیر میکنه به این دامن ماهیه ایشون میوفتن تو جوب ( خیلی بیشعورین اگه بخندین ) بعد سرشون ضربه میخوره و شب ما میفهمیم که ایشون ضربه مغذی شدن ( دیدین گفتم بیشعورین ) و باید همون شب عمل بشن ٫ خلاصه که ایشون مارو کشتنو زنده کردن ٫ بعد عمل همرو عمه جان صدا میکردن ٫ بر همین اساس شد که پسر بزرگش از درساش عقب افتاد و نشست تو خونه واسه ما غذا درست کرد ٫ منو میبرد مدرسه منو ناز میکرد ٫ ( پدر کار سنگینی داشت ) خلاصه آروم آروم ایشون خوب شدن و حرف افتادن و باز روز از نو روزی ازنو . باز گذشت هی گذشت این بچه ها هی اذیت شدن هیچی نگفتن ٫ گفتن مریضه چیکار کنیم قرص میخوره ٫ بعدا فهمیدیم که نه بابا این از صدتای ما سالم تره و کسی که مشت مشت قرص میخوره شدیم ما . بعد دیگه زندگی فشار اورد به بچه ها ٫ بزرگه ازدواج کرد البته مادر ما این پسرو کشت و زنده کرد تا رضایت به عروسیش با کسی که دوسش داشت بده ٫ آخرشم شب عروسی یه دعوا با مادر زنش کرد و تو عروسی همه باهم قهر بودن ٫ بعد اینجا بود که ما فهمیدیم بی مادری یعنی چی ٬ اون داداش اصن مادر ما بود کلهم . بعد این وسطی از بس از اون اول همه ازش حساب میبردن مادرش رضایت داد که با کسی که دوست داره ازدواج کنه ( سلام فولی ) بعد موندیم مادوتا دیدیم وای نمیشه تحمل کرد ٫ البته اوشون دیدن نیمشه و یهویی رفتن اونور دنیا ٫ حالا موندم من ٫ منم دیگه نمیدونم تا کی میتونم تحمل کنم این اوضاع مادر رو ( حالا بعدا بیشتر از کاراش میگم ) همه اینارو گفتم که اینو بگم که امروز از بیرون اومدم خسته و کوفته گفتم یه ساعت ظهر بخوابم ٫ از وقتی که من سرمو گذاشتم رو بالشت تا وقتی چشمامو باز کردم مادر من با کل فامیل تلفنی حرف زده بودو قشنگ تک تک کلمه هاش رو مخ من ظبط شده بود ٫ گفتم مادر جان نمیبینی من خوابم ؟ رفتیم نهار بخوریم دیدم که لوبیا و مرغ رو سرخ کردن میگن بیاین لوبیا پلو ٫ گفتم مادر من این کجای دنیا لوبیا پلوس ؟ من لال بشم دیگه اصن حرف بزنم در مورد کارهای این مادر ٫ جای شما خالی( با لحنی که شک نداشت که من حووشم ) هر چی دلش خواست جلوی فولی بار من کرد و آخرشم گفت کوفت بخوری برو گمشو همونجا که صبح بودی آشغال عوضی ( صبح دانشگاه بودم )٫ ما خار شدیم دلمون شکست هیچی نگفتیم ٫ نفس عمیق کشیدیم با ناراحتی و اخم و بغض رفتیم سوار ماشین شدیم تا ساعت بگذره و بریم به کارامون برسیم ٫ که رفتیم رسیدیمو شب شد و خسته و کوفته شدم از بس فکرم مشغول بود ٫ فولی رو رسوندم خونه مامانش ٫ از توی ترافیک رسیدم خونه و شام نرفت از گلوم پایین ( البته چیزی هم نداشتیم ولی همونم نرفت پایین )٫ خلاصه فکر کردم به اینکه شب تولدش چه قدر ذوق داشتم رفتم واسش کیک گرفتم شمع خریدم بعد شبش که همه رفتن من گفتم میشه امشبو بحث نکنیم تو خونه ؟ به من گفت خیلی پررو شدی ها بهت رو دادم برو گمشو ٫ بعد یاد دیشب افتادم که همه اینجا بودن واسش کادو خریدن ٫ داشتم ظرف میشستم مادرش گفت برم ظرفارو کمکش بشورم گفت نه بزار بشوره حیوون خیلی پررو شده . بعد اصن یاد شب عید افتادم که میخواستم آشتیش بدم با بابا ٫ که داشتم میمردم از بغض اینکه ما سه تا تنها موندیم شب عید چرا! که رفتم کلی خرید کردم واسه سفره هفت سینش ٫ سفره انداختم رو زمین سبزی پلو خوردیم ٫ آخرش دعوا راه انداخت شب عیدمون شد زهرمار خالص و کلی روزای دیگه . بعد هنوز این دل من پره از دستش ٫ اصن رابطه مادر و دختری نمیگنجه تو ذهنم . من دارم در میرم از دستش امروز بهش گفتم اشکال نداره هر چی میخوای بگو من روزی رو میبینم که نیستم و تو هی یاد اینروزا میوفتی و حال امروز منو داری ...
* با همه اینها میدونم که مادره دیگه ٫ قبلشم یه زن بوده( هست) ٫دختر بوده ٫ کلی آرمان داشته واسه خودش و زندگیشو بچه هاش ٫ حالا گول خورده گذاشته مامانش زیادی تو زندگیش دخالت کنه و کلا بد روزگار بهش رو کرده دیگه . غذاهای خوشمزه درست میکنه کلی واسمون وقتی حال کنه ٫ دلشم میسوزه واسمون بعضی وقتا ٫ مهربونیاشم خیلی خوبه ولی خب مثلا یک ساعت در ماهه ٫ کلی هم پابه پای ما میخنده و بهمون حال میده ٫ بعدشم از اینکه الان مریض نیست خوشحالم ولی از اینکه از مریضیش سوءاستفاده میکنه ناراحتم ٫ بعدشم اینکه من یه آدمیم هی پر از عذاب وجدان الکی ٫ هی پر از عذاب وجدان الکی ٫ هی
۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه
بهترین خوبیه دنیا
زندگیم طوریه که تمام پسرهای خوب دنیا که دوست دختر دارن اول خودشون بعد دوست دختراشونم میشن بهترین دوستای من
۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سهشنبه
شبهای من
دامن صورتیامونو میپوشیم بعد جیغ میزنیم که وای چه قدر آب رفتیم ٫ ساعت از دوازده گذشته و ساعت خنده ما شده ٫ ما که میگم منو فولی ( عروس ) . کلا شدیم جفت هم این همون خواهریه که نغ میزدم که چرا ندارم ٫ شبا پیشم کسی نیست تا صبح بخندم ٫ دوستامو نمیخوام خواهر میخوام ٫ خب حالا اینروزا دارم دیگه . از سر شب کلافه میشیم میخوایم بزنیم بیرون ٫ میگه چی بگیم ؟ تو میری جلو اینا از من میپرسن کجا ! گفتم بیا اون با من . میزنیم بیرون و با موزیکامون پرواز میکنیم و زندگی به شور میرسه . همیجوری که داریم میریم یهو میبینم چند تا ماشین بغل ما با ما دارن دست تکون میدن و میرقصن ٫ میچسبه بهمون . ساعتها میچرخیم ولی کافی نیست تو پارکینگ کلی بالا پایین میپریم و بعد میگیم خوبه پسر نیستیم وگرنه الان ساختمون رو سرمون بود . آهان دامن صورتی مال بعد از پارکینگ بود ٫ انقدر بالا پایین پریدیمو خندیدیم که هلاک شدیم . این وقتا که دنیا یادمون میره و واقعا زندگی میکنیم . اصن تمام زندگی این میشه که نتونیم یه کلمه رو درست تلفظ کنیم ٫ نتونیم تو یه خط صاف راه بریم ٫ موزیک زندگی صدام میزنه
۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه
توی خاک برسری
میدونی ما بعد از دیدن تو با اون چیکار کردیم ؟ گفتیم وای وای از این حماقتی که توش غرق شدی
۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه
عصر بعد از یه خواب نصفه نیمه با یه صدایی پا شدم ٫ طبق عادت یه چیزی ورداشتم که بخورمو رفتم کنار پنجره دیدم چه صدای خوبی میاد ٫ یکی داشت ویولون یاد میگرفت و واقعا زیبا میزد ٫ همون حالمو بهتر کرد . از دست این سنگ سابیهای همسایه ها آرامش نداریم یکریززززز دارن قیییییییییییژ صدا میدن . کارهام مرتب شدن و به صف و به نوبت دارن انجام میشن ٫ من سعی میکنم زیاد به حماقتهای گذشتم فکر نکنم . روزا خوبه٫ یعنی این همون دوره از زندگیه که داره چیزهای جدید رو میکنه . جام گرمه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه
روز به روز
گرمه ٬ مامان همه پنجره هارو باز میکنه بعد کولر روشن میکنه ٫ حالا قرار شده چون حرف مارو قبول نمیکنه که با پنجره باز خبری از باد خنک نیست یه روز بره از کولر سازیه سر مهران بپرسه. بالاخره صد پشت غریبه خیلی بیشتر صحیح حرف میزند تا ما که خانواده محسوب میشویم . کمتر حوصله دخترکو دارم ٫ بیشتر سرم با عروس گرمه و دودی که دمار از روزگار من دراورده و اگر شبی تو این دنیا وجود داشته باشه که من زود بخوابم دودی مثل یه بچه شیرخوار انقدر سروصدا میکنه که بازم دیر میخوابم . کلی خرج داریم ( دارم !! ) همون داریم . باید کلی پول هواپیما و غذا بدیم و چمدون که از همه مهمتره چونکه یه چمدون قرمز خریده بودم از مالزی این کوچیکه بردش با خودش لت و پارش کرد و گویا دستشو شکونده ٫ فکر کنم کل کمدشو خالی کرده بوده توش . حالا باید بریم منوچهری لابد ٫ نه شایدم بریم همین هایپر استار خودمون . بابا میگه یه چمدون بزرگ میخوایم که بدیمش به کوچیکه! بعد من نمیدونم این وسایلی که با خودمون میبریم رو با چی باید برگردونیم ؟! دفعه آخری چمدون ـ بزرگرو گرفتم که زدم تو بار داغونش کردم و دستشو شکوندم و با اینکه میتونستم با چسب قطره ای درستش کنم ٫ نکردم و با چسب نواریه کلفت به صورت تابلو چسبوندم و الان واقعا روی اینکه بگم چمدونتو بده به من داداش جان رو ندارم ولی به وجدانم قسم که اگر یه چمدون خوب با قیمت مناسب اونجا دیدم براش سوقاتی میارم٫ ولی چمدون که داره ! شایدم یه دسته چمدون واسش اوردم نمیدونم . آها مخارج رو میگفتم ٫ پول کلاسها و پایان نامه مسخره مونده هنوز . که نمیدونم اصن چه جوری باید این موضوع رو عنوان کنم با پدر ٫ با اینکه میدونم تا بگم پول تو حسابمه ولی خودمو به معنای واقعی میکشم تا بگم . بعد ماشین یه محافظ کاپوت میخواد و یه قفل زاپاس و دزدگیر یا قفل فرمون احتمالا ( حالا هرکدوم که شد ) کلا من آدم قانعی هستم ! بعععله . عروس چمدون نقلیه خودش رو داره ٫ یکی هم که باید بخریم ٫ یکی دیگه هم میخوایم از لحاظ زیادیه لباس و گرمی سردیه هواو اینچیزها که اونو سراغ دارم . آها ماشین سمت باکش تلق تلق صدا میده و واقعا آذارم میده که بابا گفت گارانتی که بردم درستش میکنن ! حالا کووو تا گارانتی پدر من . الان برق مانیتور خودم هی میپره و همش باید از برق بکشمش ٫ آها الان کامپیوتر وسطی اینجاست و مال خودم تو اتاق بابا ٫ قرار بوده ازش استفاده کنه ولی اون همش هنگ میکنه ٫ الان یه کیبرد ظریفی دارم که نوک انگشتام درد میگیرن ٫ دلم واسه تلق تلق کردن کیبرد خودم تنگ شده ٫ مخصوصا اینکه این کیبرد و موس باطری میخورن و دقیقا وسط یک عملیات مهم باطری زرتی تمام میشود . اصن شاید رفتم همون کامپیوتر خودمو اوردم گذاشتم اینجا ٫ کلی فایل دارم اونتو بالاخره اسمش پی سی میباشد دیگه . دکتر پوستی که رفتم گفت برو دارو هارو بزن دو ماه دیگه بیا ٬ الان دو هفته گذشته و من تاثیری ندیدم هنوز ٬ تازه یه ژلی هم داده بود که مجوز بهداشت نداشت برای پخش تو داروخونه ها !!! کلی گشتم تا پیدا شد و کلی پول دادم و یه ژل بیست میلی گیرم اومده که تا دو ماه!!! باید استفاده کنم . احتیاج به الویه دارم شدیدا ٬ ولی خب مخم نمیکشه برای درست کردنش . بالاخره آدم این همه مشغله داشته باشه به الویه نمیرسه که
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سهشنبه
گیر کردم
هفته دیگه باید برم سفارت ٫ بعد هی پشیمون میشم . بعد هی داغون میشم هی گریه میکنم میگم برم چیکار ٫ بعد باز میگم خری اگه نری . بعد میگذره از یادم میره باز یادم میوفته میگم اینارو چیکار کنم ٫ چرا کوچیکه زد به سرش یهویی رفت ؟ چرا اینارو نمیبره پیش خودش؟ اصن مسئولیت میفهمن این سه تا ؟ اصن بعضی وقتا فکر میکنن که من دخترم اونا پسرن ؟ فکر کردن من چه کارای سختی انجام میدم بیشتر وقتا ؟ دل دارن اصن ؟ میسوزه دله ؟ دل من که بد جوری میسوزه. من اگه نباشم تمام راههای ارتباط اینا با خیلی چیزا قطع میشه ٫ آخرشم میدونم میرم مثل خر عذاب وجدان میگیرم برمیگردم . آخرشم همینجا میمونم ٫ میدونم دیگه میشناسم خود خرمو . میرم میگم خب دیگه اومدی دیگه لطفا ارضا شو برگرد ٫ بعد مثل خر برمیگردم. بعد اینجا خودمو میزنم به اون راه و زندگی شیرین میشود . اصن یه حس مسخره منو گرفته که خودم موندم تو خودم . تصمیم سختیه ! یعنی خیلی سختتر از سخته ! گیر کردم اینجا با بار مسئولیت ٫ حالا خوبه بچه دیگه ای وجود نداره وگرنه همین یه ذره عزم رفتن هم نداشتم
خالی
هی میام اینجارو باز میکنم بعد فکر میکنم چی بنویسم ! بعد بیخیال میشم میبندم میرم به کارام میرسم بعد اینکار هی تکرار میشه . این حالت الان توی زندگی هم پیش اومده یعنی خالیم کلا ٫ انگاری تو یه دوره ای توی فضا نیستم نمیدونم ٫ یه چیزایی هست که کلمه نداره اصلن اینم از هموناست . تمام مدت حواسم به عروسه که بغض نکنه یه وقت ٫ که دلش نشکنه ٫ مطمئن نیستم از اینکه راحت باشه . کاشکی اینجوری نبود ٫ کاشکی شرایط طور دیگه ای بود ٫ حالا هم که اینجوره زود تر بگذره . این دوره هم باید بگذره . همه دارن میرن ایناهم روش ٫چندسالدیگه منم میرم اینم روش . دنیا کوچیکتراز هر حرفیه اینروزا ٫ من اصن نمیدونم یه وقتایی چی میشه همه چیز یه جور دیگه ای میشه . اصن انگاری زندگی داره یه ور دیگشو نشون میده ٫در کل همین که آرامش هست خوبه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه
تنهایم
گفتم که نمیرسم به هیچی ٫ تا پنج داشتم حرف میزدم و طرح میزدم ٫ حدودای هشت بود که تلفن زنگ میخورد من نای اینکه چشمامو وا کنم هم نداشتم فقط از اون صدای احمقانه گوشی که اسمهارو کجو کوله میگه فهمیدم میمه . چند بار دیگه زنگ خورد دیگه مجبور به جواب دادن شدم . گفت اه چه قدر میخوابی پاشو یک ساعت دیگه ونک باش !!! منم بدون هیچ حرفی پاشدم بعد فکر کردم چی شده یعنی ! زنگ زدم گفتم چی شده ؟ گفت نهار دعوتیم باغ دوستم ٬ گفتم کدوم دوستت با کی ؟ کجا ؟ اصن چرا به من زنگ زدی ؟ گفت خفه شو حاضر شو مثل خانوما یازده و نیم سر گاندی باش ! من همون چند ساعتی هم که خوابیدم تمام مدت خواب میدیدم اونم خواب اونو . از ونك سر از لواسان در اورديم با دو نفر ديگه که من نمیشناختمشون ولی خب از اول شروع کردم به شوخی و خنده . گویا ما به جایی رسیدیم که یه دنیای دیگه بود ٫ از باغ گرفته تا درو دیوار و بادیدن پله ها مطمئن شدم که اینجا یه جای دیگس ٫ تمام مدت دوست داشتم اونم اونجا میبود و همش توی حرفام یه نشونه ای ازش وجود داشت ٫ تو بارون تصمیم گرفتم برم استخر و میدونستم اگه تصمیمو بگم همه مخالفت میکنن واسه همین گیلاس به دست راه افتادام دور باغ و به استخر که رسیدم فرو رفتم توش ٫ آروووم نشدم که نشدم . فکر کردم فکر کردم ٫ جوجه کباب درست کردم ٫ آب پاشیدم به همه ٫ غش غش خندیدم ٫ تا جایی که جا داشت نوشیدم ولی آرووم نشدم . گفتم اگر اینجا مال من بود میومدم یه مدت زیادی تنهایی میموندم اینجا ٫ شاید که آرووم میگرفتم . بعد رفتیم خونه میم کلی خوشحال شدم که بقیه رو میبینم اونجا ٫ همون اول فهمیدم حالش خوب نیست ٫ گفت میرسونمت گفتم نه راه خیلی دوره خسته میشی ٫ گفت حرف نزن میخوام برسونمت . تمام راه حرف زد درد دل کرد ٫ هر لحظه احساس کردم که این پسر سی ساله اشکش در میاد انقدر دلش پره ٫ توی یه رابطه ای مونده بود که جاش عوض شده بود با مرد بودنش . دستشو گرفتم گفتم ببین منو ٫ آزادی از هفت دولتم و ببین و بگذر مثل من بگذر که هر ثانیه هم دیره . من اگر روزهای معمولی بود شاید خیلی بیشتر از اینها بهم خوش میگذشت .
مامانم از من متنفره بارها ثابت شده بود ولی امروز شک ندارم که اینجوره .
راستی گفته بودم تا عاشقی رفتم ؟
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه
احمق عالم
اینروزا ٬ شبی یه فیلم میبینم بعد میشینم اینجا هی میخونم . بعد فکر میکنم ٫ گاهی با دخترک حرف میزنم تا صبح ٫ بعد میخوابم . صبح زود بلند میشم ٫ صبحونه میخورم !!! ( میخوریم ) مامان نهار میذاره ٫ نهار میخوریم نوبتی با عروس ظرفهارو میشوریم ٫ حرف میزنیم ٫ میخندیم ٫ فیلم میبینیم و پسته میخوریم . یه روز در میون میریم تمرین خسته و کوفته میایم خونه ٫ شام میخوریم ٫ نوبتی ظرف میشوریم . بین اینکارا یه کارایی هم میکنیم که حوصلمون سر نره ٫ مثلا با ژله دسرهای مختلف درست میکنیم ٫ ورق بازی میکنیم و فال میگیریم ٫ خواننده هارو مسخره میکنیم ٫ با خواهرهای عروس میریم بیرون میخندیم ٫ نصفه شب میریم شام میخوریم . وقت ندارم که بخوابم تا لنگ ظهر ٫ دیگه نمیتونم هر وقت گشنم شد برم واسه خودم غذا بکشم بخورم ٫ وقتی واسه درس نمونده .خیلی وقته با دخترک نرفتم بیرون ٫ فقط شبا مال خودمم و زندگی میکنم ٫ انگاری صبحا وقتی چشم باز میکنم رفتم مسافرت تا وقتی که شب بشه نیمه شب . البته خوبم هست ٫ کلی مزایا داشته مثلا اینکه مامان بابا آشتی کردن و پیش هم میخوابن ٫ یه سری به وسایل خونه اضافه شده ٫ همه باهم غذا میخوریم ٫ بیشتر شبا مهمون داریم و خوبه که صبحا زود بیدار میشم . اما خب دیگه ٫ یه حریمی هست که مال خود منه اون شده شبا
...
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه
از هفت دولت آزادم اینروزا ...
من عاشق اینم که وقتی از ته دل خمیازه میکشم یکی واسم ذوق کنه و بگه ای جووووونم عزیزم ٫ بعد من یه خنده گشاد تحویلش بدم
...
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه
بمونه
باید بشینم با خدا حرف بزنم ٫ یه برنامه بچینه بعضی چیزا هروقت که خواستم بازم تکرار بشن ٫ مثلا الان میشد اون هفته ٫ اون جمعه . بعد هفته بعدم دوباره همینجوری . یادم بمونه خواستم برم یه بطری هم ببرم با خودم ٫ بالاخره برنامه نویسی یکم طول میکشه دیگه ...
اون شب
من تمام مدت خستم ٫ از فکرای شبونه . من لال باشم از همه چیز بهتره گاهی وقتا . من موندم تو بعضی کارای آدما . من اینروزا قلبم تند تند میزنه برای زندگی با اینکه آرومم . فکرم جاییه که نباید باشه ٫ پیش کسیه که اون خودش پیش کسه دیگه ای و من فکرم انقدر بیشعوره که با وجود همه اینها بازم اونجاس . تمام خوبیه اینروزها اینه که میتونم تو این بارون بدوم و بالا برم ٫ فقط همون مدت دویدنمه که آروممو فکر ندارم . من اصن شاید دلم عاشقی بخواد ٫ از همونا که با لمس دست به خیلی جاها برسم . من یه غرور عجیبی پیدا کردم جدیدا که خودمم نمیدونم از کجا اومده . من تمام مدت به فکر اونشبم ٫ به فکر دستام که کجا بودن ٫ به فکر تنم که کجا بودن . با یک موجودی طرفم که هیچ آینده نگری نیمتونم دربارش داشته باشم . من خسته شدم از فکر ٫ باید برسم به جایی انگار
۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه
میگذره دیگه
هنرستان که میرفتم ٫ خواهر برادرای مدیرمون اونجا کار میکردن . یه برادرش تو اتاق کپی بودو اونجا واسمون کپی میگرفت و یه شعرم واسه من گفت که این گوشه گذاشتمش ٫ یه داداش دیگه داشت خیلی خوب بود ٫ یه مینی بوس داشت . سرویس ما بود اولا . یه خواهرشم ناظم بود ٫ یه بار دستمو با کاتر بریده بودم اومد واسم پانسمان کرد فهمیدم قبلا پرستار بوده . یکیشونم تاریخ معاصر درس میدادو اصلن نمیفهمید ما تقلب میکنیم و همیشه بیست میشدیم ٫ البته من یه بار از عمد نرفتم زنگ اول اونم بهم نمره نداد ٫ گفت میخواستی بیای تقلبتم کنی نمرتم بگیری . اون آقاهه که سرویس ما بود خیلی خوب بود ٫ با این که بقیشون مذهبی بودن ولی این با بقیه فرق میکرد . کم بودیم حتی کمتر از تعداد صندلیهای مینی بوس ٫ صبحای زود واسمون موزیک عالی میذاشت ٫ سیمینبری گل پیکری آری ٫ یکی از محبوب ترین موزیکهامون بود ٫ چند بار میزد اول که بخونه و کسی هم اعتراض نمیکرد همه دوست داشتیم . هرجا میرفتیم واسش سوقاتی میوردیم ٫ برگشتنیها پول میذاشتیم دم هایدا وایمیستاد و میرفتیم میخریدیم . واسه اونم میگرفتیم ٫ هر دفعه میگفت نمیخورم ٫ یه یهونه ای داشت و ما هم میگفتیم بذار باشه ببر خونه یا بعدا میخوری . میگفت با همون ماشینش خیلی جاها رفته ٫ عشق میکردیم باهاش . خیلی مهربون بود . سال بعد دیگه سرویسا شد پیکان و پراید و ماشین شخصی دیگه . فهمدیدم اینم مینی بوسشو فروخته و یه سمند گرفته ٫ اصن انگاری بدون اون ماشین کوچیک بود ٫ یه جوری بود . هنوز نرفتم دیپلممو بگیرم از اونجا ٫ همین روزا باید برم یه سری بزنم . به دخترک گفتم اونموقع یه هایدا میخوردیم با نوشابه میشد هزارو دویست تومن ٫ گفت اووووه تو چند سال پیش هنرستان میرفتی ؟ من گفتم زیاد نیست که بعد موندم خب ٫ دیدم پنج سال گذشته . چه قدر این پنج سال مسخره بوده که اینجوری روهوا گذشته . کاشکی وقتی رفتم مدرسمون راننده سرویسمونم ببینم اونجا . از این آدما کمن تو دنیام ...
۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه
بی پدر
یه بار دوست پسرم رو جا زدم به جای معلم ریاضی اوردمش خونه به رومم نیوردم ٫ تازه مامانمم کلی تحویلش گرفت . بیچاره هر بار که مامان میومد تو اتاق عرق خیس میشد ٫ منم سرخوش میخندیدم . بی پدری بودم واسه خودما
* دوست پسر مذکور دانشجوی شریف بود و واقعانی ریاضی تدریس میکرد .
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه
ادامه دهه دوم
یه وقتایی تو زندگی یه چیزایی پیش میاد که نمیدونی اصن چی شد اینجوری شد ٫ بعد این حس همچنان ادامه داره ٫ تا وقتی که یاد این چیزا بیوفتی ادامه داره . عجیب یعنی همین دیگه ٫ یعنی اینکه پیش بیاد بعد یهویی غیب شه ٫ یعنی اینکه بذاری زندگی واست جلو بره و تو با آرامش لذت ببری ٫ شاید تو این راه گیر کنی ٫ کم بیاری ولی بری تا تهش . من اگه میدونستم که روزام قراره به این عجیبی باشن زودتر از هر وقت دیگه ای از عاشقی میکندم .الان رسیدم به یه آرامش تک نفری و بی فکر ٫ که اصن نمیدونم چی میخواد بشه ٫ فقط همین که آرومم برام یه دنیا ارزش داره ٫ یکی هست که میاد هی منو میسازه و میره ٫ همین
...
۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه
بعدا ...
انقدر غافلگيرم كه همش نيشم بازه واسه خودش . اصن با يادش قند تو دلم آب ميشه چه برسه به فكرشو حرفش . اينروزاي من پر شده از چيزاي عالي لابد . اصن انگاري زندگي هي چرخيد هي چرخيد تا من برسم به امروز . قلبم اينجا نيست انگار . بازم اعتراف ميكنم نه براي اتفاق هاي افتاده نه براي اونايي كه ميخواد پيش بياد هيچ تصوري ندارم
...
۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه
اینروزای من
باید اعتراف کنم که درسته که همه چیز استپ شده ولی من هیچ چیزی در مورد اینکه چی میخواد پیش بیاد نمیدونم و حتی ایده ای هم در این باره ندارم . اینروزا انقدر چیزای عجیب و غیر قابل پیشبینی پیش اومده که اصن دست منو برای هر فکری بسته . درسته که گفتم هیچ آرامشی بالاتر از این نیست که گوشی زنگ نخوره ٫ ولی امروز تا همین الان فهمیدم که میتونه بد هم باشه ٫ البته نه اونقدر بد . یعنی خوبه کلا ٫ همه چیز خوبه ٫ حتی اون چیزایی عجیب که اصن فکرشم نمیکردم یه روزی اصن ببینم همچین چیز خوبی رو هم خوبه . آرومم ٫خیلی آروم تر از همیشه . عاشق ؟؟؟ نه ٫ عاشقی از اون اتفاقاس که فکر میکنی ساده پیش میاد ٫ ولی خوب که فکر کنی میبینی خیلی پیچیده تر از این حرفاس و در واقع اینروزا کسی دنبالش نیست. راستش من از عاشقی یه بار رد شدم و الانم جام خوبه و حالا حالا ها دورم از این حس و کلمش . ولی خب دروغ چرا٫ نمیشه که بی کس بود ! نمیشه که بی تکیه گاه بود و یخ زد که ! میشه ؟ اما عاشقی نه ٫ این کلمه جدا از هر چیزیه که فکرشو بکنی . گیر کردم ٫ تکلیفم با بقیه معلوم نیست و این تقصیر بقیه هم هست ٫ از بس که کارای عجیب میکنن جدیدا ٫ که آدم به خودشم شک میکنه . دخترک میگه ٫ هوا که تاریک میشه مردارو جو میگیره ٫ خوب میشن ٫ آروم میشن . میگه هر چی میخوای ازشون٫ یا چیزی میخوای بگی ٫ یا محبتی میخوای ٫ بذار هوا تاریک شه ٫ بعد سلطنت کن واسه خودت ٫ فکر که میکنم میبینم راست میگه . اینروزا یه کم میخندم ٫ یه کم اشک میریزم ٫ فکر میکنم و تمام مدت اخم میکنمو ٫ بعدشم خیلی کم یادم میاد که تو چه فکری بودم . بارون واسه من همیشه خوب بوده ٫ یعنی عجیب خوب بوده . مثل دیروز و عجیبیاش و خوبیاش . یه جورایی رها شدم انگاری ٫ میبینم که چه خوب گذشتم از رو خیلی چیزا و بعد پیشمون میشم که چرا زود تر اینکارو نکرده بودم . یادم میاد که فکر میکردم اصلن گذشتنی وجود نداره و اینی هم که پیش اومد٫ از همون اتفاق عجیبای خوب بود که خودش پیش اومد . اصلن شاید این خوبیا از همون موقع شروع شده ! هر چی بود خوب بود ٫ منو از خیلی چیزا کشید بیرون . این همون دوره تکاملمه شاید . من ناخداگاه منتظرم و خودمم نمیدونم برای چی دارم انتظار میکشم ٫ فقط میدونم دل تو دلم نیست . جسارتم بالا رفته و سکوتم زیاد خوب نیست و یکمی هم میترسم
...
۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه
زندگيه ديگه ...
يه جاهايي از زندگي هست همه چيز استپ شده . يه جوري كه انگاري قراره چيزايي بشه و اينو خودتم ميدوني . خوب من الان تو اون مرحله از زندگيم . تجربه جالبيه
...
۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه
کاشکی دلم رسوا بشه دریا بشه این دو چشم پرآبم ...
پارسال آخر عید نبودم ٫ اینا نرفته بودن سیزده به در . امسالم واسه خاطر من رفتن تو راه فکرمیکردم اگه برم کی اینارو جمو جور میکنه ٫ولی دلم هر چی بگه من میرم . تو فال مامان گفت که یه نفر تو خونتون عاشقه کلی خندیدم . دیروز زنگ زد گفت معذرت که بهت گفتم خرابی ٫ گفتم دفعه آخرت باشه زنگ میزنی من اگه میخواستم به این حرفای تو گوش بدم الان با تو بودم نه بی تو . پاهام از کلاج گرفتن درد میکنه ٫ صندلی جلو نمیومد ٫ ترافیک بود . پنج شنبه رفته بودم با مامان هایپر استار ٫ دوتایی قدم زدیم از این حوله ها که کلاهه خریدیم واسه بابا که از حموم میاد به جای اون بلیزه که میپیچه دور سرش ٫ سرش کنه . پیتزا خوردیم با سالاد مرغ و آب پرتغال . تو فالم اومده بود جادوت کردن ٫ جادوتو باطل کن ٫ آه کشیدم . یکی واسم یه کامنتی گذاشته که چسبید بهم . برگشتنی از اوین گذشتیم سر تاسر سرباز وایساده بود ٫ دلم شکست ٫ دعا کردم همه چیز آروم بشه . بهش برخورده بود sms فحش فرستاده بود ٫ نمیدونم کی میخوام خطمو عوض کنم ٫ خسته شدم . وقتی رفته بودم آب پرتغال بگیرم مامام گریه کرده بود ٫ آروم بود . کلی بچه دیدیم و با هم ذوقمرگ شدیم . بابا گفت این چیه خریدی گفتم کلاهه واسه بعد حمومت گفت من نمیخوام واسه خودت . تو فال اومده بود نگران نباش همه چیز درست میشه . دیروز پسر عمه زنشو از پشت بغل کرده بود . بابا از حموم که اومد گقت این کلاهه کو ؟ دید گلهای آبی داره ٫ گفت این زنونس ٫ گفتم خوبه . واسش پیتزا اورده بودیم داغ کرد خورد ٫ کلاهشم سرش کرد . دیشب مامان میخواس دعوا کنه ٫ گرمش بود ٫ فشارش رفته بود بالا ٫ بهش گریپ فروت دادم ٫ آرومش کردم خوابوندمش . تو فال پسر خانواده بغلی که بیست و یک سالش بود اومده بود که یکیو دوست داره ٫ پسره گفت میخواد زود عروسی کنه ٫ من غصه خوردم واسه جوونیش ٫ واسه خنگیش ٫ حتی واسه الاغیش . با ماشین میاد دم خونه صدای ظبطشو بلند میکنه حالم بهم میخوره . امروز غر میزنم که چرا مامان هی کلیداشو گم میکنه ٫ قاطی میکنم داد میزنم ٫ مامان آرومم میکنه سوییچو میاره میگه بریم دور بزنیم ؟؟ دیشب میخواستم زود بخوابم از خستگی ٫ نشد . صبح که از خواب پاشدم خسته شدم ٫ کی این ماه تموم میشه ؟؟ رفتیم خونه خاله ٫ پسر خاله پاش شکسته بود . پام درد میکنه از کلاج ٫ حتی وقتی با آب گرم شستمش خوب نشد . دخترک زنگ زد ٫ گفت که دلش واسم یه ذره شده ٫ گفت کجایی ٫ دروغ گفتم بهش . دلم میخواس میرفتم فردا با سرعت بالا تنهایی میدوییدم ٫ دخترک باز زنگ میزنه ٫ میگه فردا بریم ثبت نام ؟ میگم من دیگه نمیرم آخه ٫ میگه خب نرو من میرم تمرین تو بدو ٫ خوشحال میشم میگم باشه . لعنت به اون از همه نظر . میترسم از رفتن ولی باید برم ٫ زندگی یعنی رفتن ٫ یعنی وقتی من عیدا نیستم بابا دست مامان و بگیره ببره بیرون . فکر میکنم اگه کسی بیاد جلو من چه قدر داستان باید واسش تعریف کنم ٫ بعد میگم وای چه زندگی سختی . بعد لعنت به اون . اخم کردم ٫ محکم . تو فال اومده بود دلم خیلی داره داغون میشه و ظاهرم اصلن نشون نمیده . گفت فراموش کن . میگم بزار هیچی توضیح ندم ٫ بعد میگم نه من آرامش میخوام نه یه عمر دروغ . وقتی زنگ میزنه میگه دوست پسر جدید چطوره ٫ دلم میخواد هرجایی که هست همون لحظه آسمون خراب شه روسرش . از پارکینگ که بیرون میومدم ٫ دختر پسرهای ساختمون رو به رو اونوریه ٫ داشتن بازی میکردن وسط کوچه ٫ تقریبا همسن و سال هم هستیم ٫ همه تو یه ساختمونن و باهم رفیقن . باز لعنت به اون ٫ من نمیدونم چطور اینهمه وقت اینهمه چندش تحمل کردم و نفهمیدم . اگه خواهر داشتم شاید هیچ کدوم از اینها اتفاق نمیوفتاد ٫ یا اگرم میوفتاد یکی بود ٫ الان بیاد بریم پشت بوم . سه تا ماهی داشتیم ٫ یکی یکی مردن ٫ یادم نبود اصلن غذا بدم بهشون ٫ بیشعور میشم بعضی وقتا ٫ پس بعضی چیزها حقمه باید بکشم . اعتمادم تموم شده و وجود خارجی نداره اصن . برم ماسک از بین برنده دونه های سیاه و که تازه خریدم و بر خلاف تبلیغش هیچ تاثیری از روز اول نداشته رو بذارم یه کم خنک شم حداقل
...
۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه
سیزده به در
امسال جای همیشگی نرفتیمو به پیشنهاد عمه جان ( این عمه جان با عمه فرق میکنه ) رفتیم پارک قیطریه ٫ از ما فقط من و بابا و مامان بودیم ٫ مامان کلی باقالی پلو با مرغ درست کرده بود و کوکو سبزی ٫ عمه جان لوبیا پلوی محشرشو پخته بود با جوجه کباب بقیه هم هر کدوم یه غذایی اورده بودن ٫ بعد ما سکنجبین نداشتیم به جاش عمه جان واسم قره قروت آب کرد شکر هم زد گفت کاهوتو بزن اینتو و بخور ٫ میگم که عجیب بود تاحالا همچین چیزی از فامیل ندیده بودم ٫ مزه جالبی داشت . همه یادشون رفته بود منقل بیارن و ما از خانواده بغلی منقلشونو خواستیم بهشون برخورد و گفتن که این یک وسیله خصوصی و شخصی میباشد ٫ ماهم کلی خندیدیم و یه گوشه ای منقل دستی درست کردیم و یه سیخ جوجه کباب هم بهشون ندادیم تا بفهمن شخصی یعنی چی . بدمینتون بازی کردیم کلی ٫ بعد زن عمو واسمون فال گرفت کلی هیجان کسب کردیم و به زندگی امیدوار تر شدیم ٫ خانواده های اطراف هجوم اوردن به زن عمو که فال بگیره بیچاره شد ٫ یکی دوتاشونو گرفت گفت دیگه سرم درد میکنه . عمه جان از خانواده مذکور قلیون گرفت و ما کم مونده بود خودمونو آتیش بزنیم . آقایون هم کلی ورق بازی کردن و منم کلی از این شیرنی گرد خشکا که میذاری تو دهن آب میشه خوردم . خلاصه بعدشم که عمه جان گفت باید سبزه گره بزنیم ٫ ما گفتیم که هرکی میخواد ازدواج کنه باید گره بزنه ٫ گفت نه واسه اینه که مشکلاتت برطرف شه گره رو هم باید باز کنی بعدش ٫ بعد با پسر عمه و زنش به این نتیجه رسیدیم که هر دفعه مشکلی داشتیم بیایمو به سبزه پناه ببریم
...
۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه
بچگی
دیشب تونستیم دو تا فیلم از خالم بگیریم ٫ یکی عروسیش یکی هم کوچیکیهای دختر خاله و من و ما کلن . چیزهایی در حدود هجده و سیزده سال پیش . ویدئو مال سالهای دوره ٫ از انباری در اومده ٫ دیر وقته. راش میندازیم ٫ ترک ( تراک ؟) داره ٫ کنترل هم نیست . فیلم عروسی من سه سالمه خودمو میبینم و باورم نمیشه که این منم ٫ که اینهمه یادم نیست اصن چرا ؟! لباس عروس سادمو یادمه ٫ دوتا بند نازک داشت و دولایه تور بود و اصلا پف نداشت و خیلی قشنگ بود . تو فیلم بعدی هم من هستم ٫ دندونهام یکی درمیون افتادن . مامان فوق العاده جوونه و پوستش برق میزنه ٫ بابا واقعا سرحاله ٫ بعد دختر خاله هست و من . کلی میخندیم از رقص من ٫ تمام مدت با اون لباس پفکیم خودمو تکون میدم و بالا پایین میپرم ٫ یادم میاد داداشام همیشه بهم گوشزد میکردن که آروم برقص و با ناز ٫ نپر هوا اینجوری . این شد که اصن رقص از ذهنم پاک شد و تبدیل شد به ناز . صدایی دارم گوشخراش و تیز ٫ باباهمیشه میگفت اوه اوه این چه صداییه آخه . باهمون صدا تمام کادو هارو باز میکنم با شوق ٫ میخونم گلاب گلاب کاشونه ماشاالله تولد سارا جونه ماشاالله ٫ سارا هم با یه صدای ریزی با من میخونه ٫ وقتی که میخواد شمعهارو فوت کنه از بغل باباش میاد پایین میره اونور میزو فوت میکنه و داد میزه هورااااااا ٫ زنده میشم با دیدن فیلما . از اینکه اصن یه دنیایی داشتم مال مال خود خود خودم و همه به این دنیا احترام میذاشتن . تو خونه خاله عکسهایی میبینم که تا به حال ندیدم ٫ قیافه هایی از من که باور کردنی نبود که منم ٫ برام همیشه پشت مو میذاشتن و این به تخس بودنم اضافه میکرد . بابا گفت همه فیلما رو داره و باید حتما همه رو با دقت ببینم ٫ تا بیشتر بفهمم اینهمه زندگی کردن هیچ وقت شبیه یک چشم بهم زدن نیست
...
۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه
عیدونه
دیشب رفتیم عید دیدنی دوجا . کلن عجیب بود . این ساکتیه مامان و صبوریه بابا ٫ انقدر عجیب که بابا کنار جاده کرج پارک کرد و گفت بیا تو بشین !!!! این از محالات بابا بود شدید . من از اینکه آدمهای دور عیدی بدن بدم میاد ٫ آدمهایی که تو سال بیشتر از ده بار میبینمشون باید عیدی بدن٫ ولی اونایی که سالی یه بارشم شایده نباید عیدی بدن و یادم باشه سالهای دیگه ٫ در برم ٫ فرارا کنم از پله ها بیام پایین ٫ چه میدونم یه ترفندی باید اختراع کنم .عمه میگه میدونی شبیه سپیده این خواننده هه ای ( من از این حدس اشتباهش خوشم نمیاد اصلن ) ٫ لبخند میزنم ٫ شوهرش تایید میکنه ٫ بعد میگه ولی تو اصن یه چیز دیگه ای٫ الان ولی شبیهشی ٫ شوهرش تایید میکنه باز ٫ میگه تو اصن شکل خودمی من حواسم کجاست !! بابا دیشب از بس خوب بود اصن یادش نبود که سریالهارو ندیدیم و تا رسیدیم خونه گفت بزن ببینینم . مامان پنج بار ساعتو انگشتر و دسبند و گوشوارشو درآورد و دوباره انداخت و پشت سر من چلق چلق صدا تولید کرد . رفتیم پایین ٫ چایی خوردم با یه شکلات توپیه فندق دار ٫ بعدش بستنی پسته ای و گردویی خوردیم با ژله ٫ بعد برای هزارمین بار فیلم عروسی دیدیم ٫ تو این عیدیه یه شکمی پیدا کردم اندازه کله ام ٫ عروس میگه اشکال نداره میدویی آب میشه ٫ خوش فرم میشه . الان که تگاش میکنم خیلی گرده ٫ فکر کن حامله باشم !!! بعد برم از هایپر واسش از اون کفش فینقولا که شصت پای منم واسش بزرگه بخرم . دیشب به کوچیکه میگم اینا چرا بچه دار نمیشن ؟ میگه از بس خرن لابد ! میگم اینا اگه بچه دار شن بابام از خوشحالی همیشه لپاش گل میندازه ٫ مامانمم تمام مدت میگه بچرو میبری حموم خوب بپوشونش . بعد دوتایی ذوق میکنیم از بچه دار شدن اینا ٫ بعد میگیم اونا خودشون بیشتر از ما ذوق میکنن از بس که اصن شاید من و کوچیکه اینجا نباشیم که ببینیم بچشونو ٫ بعد من میگم نه من نمیتونم غصه میخورم . دخترک شماله و داره هرکاری میخواد انجام میده ٫ روز دوم عید زنگ زده میگه نباید زنگ بزنی عیدو تبریک بگی ؟؟ من اول از همه چیز دوست داشتم پاشم برم دم خونشون یه چک آبدار بزنم در گوش باباش با این بچه دار شدنش و تربیت کردنش بعد دیدم درست نیست ٫ گفتم بچه مثل اینکه سه سال ازت بزرگترما٫ نکنه باورت شده بزرگتری ٫ از بس به اینو اون دروغ گفتی ؟ میخنده میگه با من از این برنامه ها نداشته باش ٫ میگم ولی دارم باید احترام بذاری . دودی آروم چونشو گذاشته زیر چرخ و فلکشو چرت سبک میزنه ٫ وگرنه اگه بخواد بره بخوابه میره تو رختخواب دستساز خودش میخوابه . دیشب کلی به عروس اولی غر زدم که چرا نمیریم شمال ٫ چرا با اون خل و چلا نمیریم بیرون ٫ گفتم که من دلم واسه کچلا تنگ شده ٫ دلم جوجه و میگون و واژگونی و بارونو شب میخواد خب . بعد دیدم کار اشتباهی دارم میکنم . الانم ساعت شش و سه دقیقه صبحه من تصمیم گرفتم که نخوابم از بس برنامه خوابیم بهم ریخته٫ در این حد که امروز تا چهار خوابیدم مثل خرس ٫ با اینکه فردا قراره چند جا بریم ٫ از بس که بابام امسال از پارکی ها شنیده که شب سیزده نمیرن عید دیدنی بده ٫ یارو میگه مرتیکه شب سیزده اومده خونمون نحسی اورده ٫ بعد من هی بیشتر به این نتیجه میرسم که خاله زنکی مردو زن نداره و پیرو جوون داره بیشتر . یادم رفت بگم که با عروس رفتیم پردیسان ٫ بادبادک خریدیم ٫ هوا کردیم کلی کیف کردیم ٫ بعد فرداش برادر عروس ماشین کنترلی اورد بیشتر حال کردیم ٫ بعد فرداش رفتیم نشستیم چای و میوه و گز خوردیم زیاد حال نکردیم ٫ دیگه نرفتیم . هرروز هم یادمون میره که بریم پشت بوم بادبادک رو هوا کنیم . بعد من میترسم یهویی عقبکی بریم بیوفتیم از اون بالا . اصن دیشب تاحالا همه چیز عجیبه . فکر کنم یه کم که بگذره فیلم عروسی رو میتونم با استفاده از نور انعکاسیه چشمام با کلی تمرکز بندازم رو دیوار ٫ در این حد یعنی . بعد میگم کاشکی یه خواهر داشتم حداقل این اول صبحی
...
۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه
یکی باید باشه شاید ...
ـاصن تو رو بیخیال شدم ٫ صبرم زیاد شده ٫ این دلمو چیکار کنم ٫ فکرمو چی کار کنم ! بارون و قدم زدنو چیکار کنم ٫ بابا اصن خودمو چیکار کنم ؟!
ـ عمه میگه با پسره به هم زدی ؟ سرمو تکون میدم ٫یعنی همین سوال کافیه . سرشو کج میکنه٫ با یه قیافه واقعا عجیب و سوز شدیدی میگه آخه گناه داشت ! یهویی قاطی کردی چرا ؟؟؟ میگم عمه مگه مرض دارم یهویی قاطی کنم آخه
ـ ماهی شکم پر درست کردم با کله ٫ تا همینجاشو که لیز میخورد و شکمش دوخته نمیشد و کلی تحمل کردم ٫ ولی اون صحنه ای که تو ماهی تابه اون وسط چشمش زد بیرونو دیگه نتونستم تحمل ٫ هیچ وقت توان چندشم به این حد نرسیده بود و فکر کردم واسه بالا بردن صبرم تمرین خوبیه
...
۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه
۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه
یه دونه
اصن زندگی یه جوری میشه که یکی تو زندگیت هست که همه جوره نازتو خریداره ٫ کلا میدونه تو چی میخوای ٫ تو فکرت چی میگذره ٫ چیا دوست داری بخری . اصن بعضی وقتا دست خط کجوکوله خودتو که نمیتونی بخونیش اون واست میخونه ٫ وقتی بیدارت میکنه فقط میشینه کنارتو موهاتو ناز میکنه ٫ وقتی میری پیتزا بخوری ٫ تیکه هاشو جدا میکنه که دستات نسوزه ٫ وقتی ماهی داریم غذا میدونه که تو از پوست و کله ماهی چندشت میشه ٫واست ماهیو ریز میکنه میریزه تو بشقابت ٫ بعدا که بزرگتر میشه همه جوره پایت میشه تو همه چیز ٫ بعد تو میفهمی که این تنها مردیه تو دنیات که مرده واقعا ٫ که وفادار ترینه ٫ خوشقول ترینه ٫ احمق ترینه . بعد این آدم یهویی عاشق یکی مثل خودش میشه ٫ بعد تو دست چپش حلقه زرد میره ٫ بعد اصن محو میشه ٫ بعضی وقتا که بهش زنگ میزنی میگی چرا دلت واسه من تنگ نمیشه ٫ پررو بازی در میاره میگه تو باید دلت واسه من تنگ شه و یکی نیست بهش بگه دلم دیگه جرات نداره تنگ بشه ٫ بعد این آدم بد بشه یه کم ٫ دور بشه ٫ کم ببینتت ٫ از دور دوست داشته باشه . هر بار گه میخوای پیتزای داغ بخوری اشک تو چشمات جمع بشه . بعد تو ٫ گم بشی دیگه٫ بری غرق شی ٫ دنبال یکی مثل اون بگردی. ولی پیدا نکنی و هی با مخ بخوری زمین ٫ بعد بذارنت با هزارتا مسئولیت و برن ٫ بعد این آدم از بین این همه آدم باید داداش بزرگه تو باشه
...
۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه
عیدونه
صبح دوستکم بیدارم میکنه ٫ شب پیش زود خوابیدم به معنای دیگه غش کردم ٫ میگه بیا بریم هایپر استار . خرید میکنه تا دلش میخواد ٫ بهش میگم این مریضیه٫ الکی چرا خرید میکنی !! نمیفهمه . بابا سفارش ماهی داده ٫ بار اولمه ماهی میخرم گفت که بگم تیغاشو در بیارن ٫ مامان هم سفارش زرشک داده ٫ منم فکر میکنم اینجور چیزاها احتیاج به مهارت داره و میگم بلد نیستم بخرم . هنوز لباسامو عوض نکردم که وسطی میاد میگه میخوایم بریم پارک بدوویم میای ؟؟ میریم پارک منو عروس حال دویدن نداریم ٫ مردم کایت هوا کردن ٫ کایت میخریم هوا میکنیم ٫ میخندیم٫ دوست پیدا میکنیم٫ خوش میگذرونیم٫ خسته میشیم٫ میریم خونه مهمون داریم ٫ مادر تدارک همبرگر دیده و دریغ از یک نون گرد تواین نواحی ٫ زنگ میزنه به مهمون میگه بگیره بیاره در صورتی که میدونه مهمون تا نون پیدا نکنه اینجا بیا نیست ٫ تمام مدت میدووم پذیرایی میکنم ٫ مادر وقتی مهمون داریم جوزده میشه و فقط مهمونارو میبینه . خلاصه مهمون نون باگت معمولی گیرش اومده فقط . شام میخورن٫ ظرف میشورم ٫ میشینیم خستم . همه میرن خونه وسطی عید دیدنی ٫ میریم پایین پذیرایی میکنیم ٫ خستم . مهمونا میرن ظرفارو جمع میکنم ٫ عروس سریع دستکش دست میکنه و منم میام بالا ٫ همه چیز به هم ریخته ٫ جمع میکنم ٫ تمیز میکنم ٫ میشورم ٫ در حال شستن میگم یکی نیست حداقل یه بغل بده بهم یه کم این درد گودی کمرم بخوابه ٫ میام میشینم پشت نت ٫ ساعت سه صبحه جدیده ٫ ساندویج همبرگر سرد شدمو میخورم با آب
...
۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه
یک سالگی
امروز اول فروردین تولد دودی بود ٫ صبور ترین٫ احمق ترین ٫ ساکت ترین و تنها ترین موجود زندگی من ( قبلا گفتم اگه یه مردم تو زندگیه من وجود داشته باشه اون دودیه )
۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه
1389
چه عدد گنگیه این هزارو سیصدو هشتادو نه !!! تا ساعت هشت بیرون بودم و در حال پیدا کردن ظروف مربوط و رومیزی ٫ و دلم خوش بود که الان برم خونه همه چیز سر جاشه و من فقط میزو میچینم ٫ ولی رسیدم دیدم نه ٫ مادری که ما(خودش؟) اسمش رو گذاشتیم مادر از چهار بعد از ظهر تا هشت شب فقط یک سبزی پلو ماهی اونم مدلی که خودش میپسنده درست کرده . دست به کار میشم جمع میکنم ٫ میچینم ٫مبلارو جابه جا میکنم ٫ میوه میشورم و میچینم ٫ میام برم حموم میبینم مادر نامی اونتو هستن مبادا عقب بمونه از من ٫ دیگه دو دقیقه مونده بود رفتم زیر دوش و تا از حموم اومدم بیرون بومب سال تحویل شد و من یک سال خیس بودم و خودم خبر نداشتم ٫ یه کمی بد اخلاقی کردم ولی خب زیاد خرده نگرفتم ٫ برادر و عروس اومدن بالا عیدیشون رو گرفتن و برگشتن پایین و مهمون داشتن چونکه ( من نمیدونم بعضیا چه جوری میتونن سال تحویل مهمون باشن ) عروس کشف کرد که اونیکی ماهی هم مرده ٫ منم همچنان در حال رنگ کردن تخم مرغ بودم . بعد من اصن نمیدونم صد سال به این سالها یعنی چی خب دویست سال دیگه هم بگذره این سال میادو این لحظه سال نو میشه دیگه . ما بعد از سالهای سال دوباره سفره انداختیم رو زمین و سبزی پلو با ماهی با قرمه سبزیه کرفس دار خوردیم و خندیدیم یه کم ٫ بعدش مادر دید نه داره زیادی خوش میگذره یه کم باید بد هم بگذره ٫ خلاصه انقدر بد گذشت که کاسه صبرم لبریز شد و کلافه شدم . این بود عید ما که اولش خوب بود بعدش خوب نبود واقعا
...
۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه
شب عید
بری بیرون تازه یه ذره بوی عیدو میفهمی ٫ همه جا شلوغه خیابونا پر دست فروشن ٫ تا خود صبح همه تو خیابونن . من در به در دنبال رومیزیه دوازده نفره هستم و پیدا نمیکنم ٫ به جاش چند تا کتونیه خوب و مفت خریدم . ما هنوز سفره هفت سینی نداریم چون من هنوز ظروف مورد نظر رو پیدا نکردم ٫ فقط ماهی داریم که یکیش مرد . دیروزم سر چهارراه یه دسته از این نرگس زردا خریدم که بوش پیچیده تو خونه و هر بار که میرم بیرون بابا میگه اگه از اینا بازم دیدی بخر . من دوست دارم سینوره و سبزه رو لحظات آخر بخرم و آخرین ساعتای سال گذشته رو ببینم . دوست دارم همون روز سال تحویل سفره هفت سین بچینم ٫ دوست دارم یه دونه از این ماهی سه دمبه بزرگا داشته باشم . هنوز بوی عید ندارم کامل٫ فردا باید کاملش کنم حتما ٫ وگرنه از عید عقب میمونم
...
۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه
هیچکس
اینکه الکی تو خیابونا بچرخم خستم میکنه ٫ ترجیح میدم با آرامش به کارام برسم و وقتی کاری دارم برم بیرون و این الکی گشتنا بمونه واسه وقتایی که دلم میخواد برم بیرون . دخترک از دستم ناراحته و الان واسم sms زده که :
to harvaght kasi doret nist soraghe adamo migiri hamin ke doret shologh mishe... hamishe adadete
نمیدونه که من دوست پسرش نیستم و منم زندگی خصوصیه خودمو دارم ٫ نمیفهمه که الان من تنها بچه خانوادم و باید به فکر دو نفر دیگه هم باشم که تنها نمونن ٫ دست تنها نمونن ٫ نمیدونه که امروز داشتم تمام مدت تو کارای خونه کمک میکردم و نمیفهمه که این وظیفه نیست و چون اون اینکارارو نمیکنه دلیلی نداره که من انجام ندم ٫ نمیفهمه که من بدون اینکه کسی از دیر اومدنم گله ای بکنه خودم عذاب وجدان میگیرم ٫ نمیفهمه وقتی یه بار زنگ میزنه جواب نمیدم نباید سیزده بار دیگه زنگ بزنه ٫ من هیچ تعهدی ندارم بهش ٫ شاید اصن نخوام جواب تلفنمو بدم ٫ شاید بخوام تو زندگی خودم غرق بشم ٫ همونجوری که وقتی اون میگه میخوام پروتز کنم من لبخند میزنمو میگم ایت ایز یور لایف ٫ همونجوری که تمام پنجشنبه ها و جمعه ها اگه بهش زنگ بزنم باعث بهم خوردن رابطش با دوست پسرش میشه و من رعایت میکنم٫ حتی اگه ضروری ترین کارو داشته باشم .نمیفهمه من یه ذهن سیالی دارم که با اون فرق میکنه نیمدونه که من دورم شلوغ نیست و برای اینکه چندین بار دست به سرش کنم مجبور شدم دروغ بگم ٫ نمیدونه چون دلم واسه زندگیش میسوزه بعضی وقتا هر چی میگه میگم باشه . هیچ جوابی ندارم براش ریپلی کنم چون هر چی بگم اون با اون شخصیت خودخواهش متوجه هیچی نمیشه که من زندگی خصوصیه خودمو دارم
...
۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه
چهارشنبه سوری
اگه دنبال بهترین چهار شنبه سوری بگردم ٫ یاد قدیما میوفتم که بابام کلی جعبه جمع میکرد ( جعبه میوه چوبیا بودا ) بعد غروب که میشد دم در خونه آتیش درست میکرد ٫ کوچیکه همیشه مشغول درست کردن نارنجک بود ٫ یا تو راهروی پشت بوم یا تو پارکینگ همیشه هم به من میگفت خیلی خطرناکه ها نزدیک نیا . دیگه همه جمع میشدن دم خونه ما کلی بچه های قدو نیم قد که الان شاید هرروز همشونو ببینم ولی همدیگرو نشناسیم ٫ یادمه جعبه ها تمومی نداشتن و یادم نیست دقیقا صدای موزیک از کجا میومد . وقتی میخواسن نارنجک بزنن داد میزدن برین کناررررررر بعد همه در میرفتن تق یه چیزی میترکید سنگاشم پخش میشد ٫ کوچیکه هم میرفت از این گاز کوچیک آبی قرمزا بودا ٫ میخرید مینداخت تو آتیش و بومب صدا میداد . یادمه داداشام به منم میدادن که بزنم ولی واسه من مخصوص من درست میکردن و کوچیک بود بعضیاشم به اصطلاح چسی بود و پیف صدا میداد . بعد قبل همه این مراسما ٫ کوچیکه و دوستاش چادر سرشون میکردن و قابلمه و قاشق به دست میرفتن دم خونه مردم ٫ خب اونموقع همه همو میشناختن٫ اونا هم بهشون شکلات میدادن. یادمه چند بار دم خونه ما هم اومدن و من با تعجب نگاشون کردم و مامانم حالیم میکرد که شکلات بدی میرن. یادمه همیشه تو چهارشنبه سوریا بود که دوست دخترهای داداشام و پسرای فامیلو میدیدم ٫ تازه یادمه یه بار یکیشون خدافظی کرد و رفت بعد اونموقع از این لیزر احمقانه ها تازه اومده بود و دست همه بود. همینجوری که دختره داشت میرفت ایناهم لیزر مینداختن رو باسنش و میخندیدن ٫ بعد فکر میکردن من حالیم نیست خوب اون دوره یه کم حماقتا بیشتر بود دیگه . بدترین خاطره چهار شنبه سوریم این بود که اولین دوست پسرم تو چهار شنبه سوری ترکید ( بعله ترکید اصنم خنده نداره ) گویا ایشون جیباشون پر نارنجک بوده و میخورن زمین و تقریبا به دونصف تبدیل میشن و هشتا عمل روش انجام میشه ولی خب بیفایده بوده و یادمه فقط یه بار اونم چهلمش رفتم سر قبرش تا حالا هم سعی کردم برم ولی نمیدونم از کجا باید بدونم آدرسش کجاس( بچه ای بیش نبودیم و خانواده نمیذاشتن برم تو عزاداریها و یه سالی زانوی غم بغل گرفتم خلاصه ) دیگه دیشبم که از بیکاری دوری زدیم ٫ اینجا طبق معمول دعوا و بزن بزنی شد و بعدش باز بزن برقص بود تا دیر وقت و دلمون شاد شد کمی( البته دست بعضیها بریده بود و اومدیم مداوا کنیم که نشد و خودش خودش رو مداوا کرد )٫ دیگه الانم که خودمم و خودم و جعبه چوبیها پلاستیکی شدن ٫ باباهه هم میره استخر ٫ کوچیکه خارجس ٫ وسطیه دوره تکاملشو میگذرونه ٫ بزرگه هم در حال جون کندن برای تداوم خانوادشه٫ گله ای هم نیست . حالا شاید سال دیگه واسه خودم یه شب خوب ساختم ٫ چیزی که معلوم نیست
...
۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سهشنبه
۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه
off lines from km to me
k m (2010/03/14 05:27:10) : merci vali emroooz inja sarafi tatileh
k m (2010/03/14 05:27:33) : gorbeharo forokhtam va kolli gerye kardam
k m (2010/03/14 05:27:59) : onha ham emroooz sobh kole khonaro ridan
k m (2010/03/14 05:28:21) : farda miram poolo migiram
k m (2010/03/14 05:28:33) : az baba tashakkor kon
k m (2010/03/14 05:28:4) : az khodetam tashakor kon
۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه
امشب از اون شباس که کله سحر برم سید مهدی ...
امشب از ساعت یازده دختری مشتش رو پراز سنگ کرده و داره کوچه به کوچه این محله میره و به همه ماشینا سنگ میزنه ٫ هر ثانیه صداهای مختلف دزدگیر ماشینها بلند میشه . همینجوری که دارم از پنجره نگاش میکنم ٫ به خورد شدن خودم فکر میکنم به اینکه هرچی بیشتر میگذره من فکر میکنم من بالاترم ولی درحقیقت من بیشتر کوچیک میشم ٫ کاشکی بعضی وقتا زندگی خیلی سریع از رو یه چیزایی بگذره ٫ بپره اصن . نمیدونم اصن چی شده من انقدر پر شدم از کینه ٫ انقدر که راضی باشم کسی نباشه و اصن و ریزترین عذاب وجدانی هم در باره فکرم نداشته باشم ٫ این واقعا در باره من چیز نادر و عجیبیه که شاید همین یه بار اتفاق بیافته تو زندگیم . هر چی بیشتر میگذره من بیشتر به بی صفت بودن آدما میرسم . یه چیزایی کلمه نداره اصن دارم خفه میشم
....
۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سهشنبه
شکمچرانی همچین
بعد من امشب بعد از یه مدت خیلی خیلی طولانی واسه خودم یه سیخ کباب پر چرب با یه گوجه کامل داغ کردم ٫ از فریزر نون سنگک دراوردمو اونم داغ کردم . بعد امشب بیخیال روغن زیتون شدم ٫ یه لیموترش قاچ کردم ریختم رو کباب ٫ از تو سبد پیازا یه پیاز اندازه مچ دستم( کوچکترین پیاز موجود) ورداشتم و پوست کندم ٫ یه کاسه ماست پر چرب از اینا که گندن ٫ اسم مشخص ندارن ٫ این لبنیاتیا میفروشن واسه خودم ریختم ٫ با یه لیوان آب و یه نمکدون گنده ٫ رفتم نشستم رو زمین جلوی تلویزیون ٫ شروع کردم بهترین لذت دنیارو بردن و ویکتوریا دیدم ٫ الان هم به هیچ وجهی عذاب وجدان ندارم که اینهمه غذا خوردم و هی هرهر خندیدم
واسه فرداهم تخم مرغ و ادویه و زعفرون و ماست و یه کم سبزی معطر ٫ قاطی کردم . ماهی خوابوندم توش و در ظرف و بستمو گذاشتم تو یخچال ٫ تا فردا برگشتنی بقیه مواد لازم رو بخرم
...
۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه
آدم عجیبا!
یه سری آدم وجود دارن که واسه دهه سی هستن ٫ این آدما همه مثل همن خوبنا ٫ ولی بلد نیستن از خوبیاشون استفاده کنن شورشو در میارن و آدمو به چندش و بی اعصابی میرسونن ٫ بعد یه سری دیگه آدم وجود دارن که مال همون دهه باید باشن چون مثل اونان٫ ولی از دستشون در رفته و تو دهه پنجاه به دنیا اومدن .
بعد کلا مادرها نودو هشت در صدشون ٫ به معنای واقعیه کلمه مادرن و میشه بپرستیشون ٫ یک درصدشون فقط مادری هستن که بچرو به دنیا میارن و به خیال خودشون حالا دیگه دین مادری ادا شده و خلاص و دیگه همچین کار زیادی به جز زودتر از سر روندن بچه ندارن ٫ یک درصد دیگه هم هستن که هم واقعا مادرن هم مثل اون یه درصدن ٫ اینا فکر ندارن ٫ درک ندارن ٫ یه لحظه فکر نمیکنن که بچه چیا میخواد چیا نمیخواد ٫ میزارن همینجوری بچه واسه خودش بزرگ شه ٫ درساشو باهاش کار نمیکنن ٫ آینده سازی نیکنن واسش ٫ جلوش هر حرفیو میزنن و چونکه غذا میپزن و شبا روی بچه رو میندازن دیگه احساس مادری میکنن ٫ بچه هم که بزرگ شد همش باهاش ساز مخالف میزنن و اصلا از اینکه میشه نشست پای حرف بچه و قانعش کرد یا فهمیدش خبر ندارن ٫ بزرگترم که شدن دنبال زن یا شوهر دادنشونن که زود تر برن : این دختره پولداره خوشگله دندون پزشکه بریم؟ ٫ اون پسره پولداره برج میسازه بگم بیان ؟؟ بعد دیگه میرن رو روان بچه دیگه .این بچه بعضی وقتا میشینه میگه واقعا این مادره خودش زندگی نکرده ! یه جوری رفتار میکنه انگاری چیزی از دنیا ندیده ٫ بعد میگه خب ندیده دیگه . بعد این بچه وقتی میره یه جایی میبینه مامانه پایه بچشه تو همه چیز باهاش همراهه ٫ مادره همه جوره بچشو ساپورت میکرده و میکنه اصن شک میکنه که آیا این موجودی که میگن مادر منه ٫ واقعاا هست یا نه داره نقش بازی میکنه ٫ بعد که به مهربونیایه بعضی وقتاش فکر میکنه میگه نه خب یه ذره که مادر هست ! این میشه که بچه با مادره راه میاد نه مادره با بچه ٫خلاصه میخوام بگم یه همچین مادری داریم ما که اتفاقا متولد دهه سی هم هست ...
* بعد یه سری آدم هستن که متولد دهه بیستن و اصن یه باباهایه خوب و مهربونو ماهی در میاد ازتوشون که واقعا نوشتن در بارشون احتیاج به متخصص داره٫ انقدر تودرتوان و نمیشه زندگیشونو بو برد .اصن نیمشه فهمید که این چی فکر کرده مثلا فلان کارو کرده ٫ یه همچین بابایی هم داریم ما
...
۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه
بی جمع
یادمه چند سال پیشا که هنوز همه بودن ٫ یه روز سر نهار وقتی جمع بودیم در حالی که همه ساکت بودن و مشغول غذا خورن ٫ گفتم : بابا چه احساسی داری از اینکه چهارتا بچه داری ؟ بابام لبحند زد ٫ بقیه بلند خندیدن ٫ گفتم خب چیه میخوام بدونم چه حسیه ! الان میدونم اگه ازش این سوالو بپرسم یا فشارش میره بالا و سرخ میشه یا بغض میکنه و میره تو اتاق درو هم قفل میکنه
...
اصن چی شد اینجوری شد !
میدونی من نمیدونم اصن چی شد که من کاری کردم که تورو مطمئن کردم از موندن ٫ از نرفتن و نه تنها تو بلکه همه رو مطمئن کردم ٫ خودمم همینطور . اصن چی شد!!! چیزایی که باید یادم بیاد نمیاد ٫ یعنی میادا ولی تیکه تیکه تو زمانهای خاص . من چرا اینکارو کردم که بعد رفتن من ٫ تو اینجوری خورد بشی ٫ تو چرا بس نکردی ٫ چرا یه لحظه به خودت نگفتی نکنه بره ! میدونی اینروزا خواب اونروزاایی رو میبینم که غرق خواب بودی ٫ دمر میخوابیدی هر چه قدر صدات میکردم بیدار نمیشدی و اصن نمیفهمیدی من چی میگم و چی کار دارم میکنم فقط سریع بوسم میکردی و بغلم میکردی میگفتی بخواب منم بی حرکت میموندم ٫ بعد فکر میکردم که اینی که اینجا آروم خوابیده همونه که همش اشکتو در میاره ٫ کاشکی همیشه اینجوری بمونه٫ ولی بیدار که میشدی خبری از اون آرومی نبود ٫ شاید همیشه از اینکه اومدم پیشت پشیمون میشدم . میدونی یاد اون صبحونه های تو رختخواب افتادم ٫ یاد اون املتهای هرروز ٫ یادته ؟ میگفتی املت بخور بعد برو یکم دیگه حاضره . کاشکی انقدر نمیموندم املت بخورم که اینجوری بشه . یاد پارسالم که اذیتم میکردی میگفتی سال تحویل باید پیش من باشی و من حرس میخوردم که نهههه میخوام خونه خودمون باشم و دلم میخواد باتو تو خونه خودمون سال تحویل داشته باشم و نمیدونستم تو داری همینجوری میگی ٫ یاد اون شوخیه همیشگیتم که هر چی میشد میگفتی به شرطی که ... یادته ؟؟ الان که فکر میکنم میفهمم شوخی میکردی ولی اونموقع فکر میکردم واقعنی میگی و چه قدر اذیت میشدم و همش تو دلم میگفتم اینکه میدونه من بدم میاد چرا حرسم میده . واسه من که سوالای مردم تمومی نداره واسه تو چی ؟؟؟ من دیگه خسته شدم از سوالاشون با اینکه میدونن میپرسن٫ دیگه لبخند میزنم ٫ توانی برای توضیح چیزی که ازش به هیچ وجه سر در نمیارنو ندارم ٫ تو چی؟ تو چی میگی بهشون ؟ میدونی هزار سالم بگذره این منو تو روهم میمونیم حالا اگه شده صد تا زندگی هم تشکیل بدیما بازم این یاده که نمیره گمشه٫ این اسمه رومون میمونه سرجاش و دل آدمو میسوزونه تا آخر عمر . یادته میگفتم الان که جوونیم زندگی داره اینجوری مارو بعله دیگه چه برسه به ده سال ٫ بیست سال ٫ اصن سی سال دیگه٫ تا اونموقع چیا که نمیخواد سرمون بیاد . الان این یکی از هموناس . بعد یکی دیگش اینه که منو تو کجای دنیا یه بغل فیکس خودمون پیدا کنیم ٫ یکی که وقتی میخندیم خودش دوزاریش بیوفته موضوع چی بوده ٫ کی باز پیدا میشه که هروز صبح واسه بغلمون پرپر بزنه ٫ اصن کی پیدا میشه آدمو بفهمه تو یه کلمه ؟؟ دیگه واسه اولین بار کاری نیست انجام بدیم ٫ همه اولین بارارو باهم انجام دادیم ٫ همه جا ٫ همه چیز یه خاطره ای داره هر چند کوچیک ٫ هر چیزی یه یادی داره . تورو نمیدونم ولی من حالا حالا ها به زندگیم برنمیگردم ٫ فقط حسرت اینو میخورم که کاشکی یه کمی به بیشتر از دو دقیقه دیگت فکر میکردی و الان این نبود روزگارمون ٫ میدونی با اشکات منو خورد کردی ؟؟ کجا بود اونا تا اونموقع ؟ هرچی فکر میکنم به هیچ جا نمیرسم فقط میخوام با سرعت تمام جلو برم تنهای تنها ٫ چون که دیگه هیچ کسی نیست که فیکس من باشه ٫ هر چی گفتم بهت بیشترش چرت بوده واسه دور کردن تو ٫ واسه نا امید کردن تو بود . نه من یادم نرفته خودم رفتم و اصلا هم پشیمون نیستم چونکه کاملا استفادمو بردم از سهمم ولی تورو نمیدونم .اینو بدون که اصن دنیای من رو فکر تو میگذره تمام مدت و بدون که بعضی وقتا دلم پر میکشه برای یه لحظه بوت٫ نه عزیزم بوی تو هیچ وقت از من نمیره من تا ابد بوی تورو میدم .اینارو نمیگم که چیزی بگی یا اینکه بخوام منظوری داشته باشم ٫ فقط خواستم بدونی خیلی چیزایی که واسه خودت ساختی با فکر٫ اشتباهه . فقط یه وقتایی هوس کردی بیا پشت پنجره ببینمت
...
۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه
عید بی عید
هوا معلوم نیست چی داره میباره ٫ و ما هم معلوم نیست چه مقصدی داریم . کلا همه چیز خوبه . میگم مامان کارگر اورده نمیدونم چه حسی داره ٫ اصن عیدم نیست امسال ٫دلم عید نمیخواد . میگه اوهوم منم همینطور ٫ دلم یه چیز جدیدمیخواد ٫ میگم من دلم خونه جدید میخواد . میریم بازارچه٫ چیز به درد بخوری پیدا نمیکنیم. چندتا فیلم میگیریم ٫ یعنی میگیرم واسش ٫ میگه این فیلمه خیلی قشنگه میگم دیدی؟ میگه نه تبلیغشو دیدم و غش میکنه ازخنده. میگم چیییه ؟؟؟ میگه باور کن تبلیغش خیلی قشنگه٫ میگم نکنه بخوری شدی ؟ دارم دستامو که رنگی شدن میشورم ٫ چشمامو نگاه میکنم ٫ تمام زوایای سالهای گذشته مثل برق از تو ذهنم رد میشن ٫ احساس سبکی میکنم ٫سرمو میبرم سمت در و بلند میگم میدونی خدارو شکر که یک سال گذشت و خیلی چیزا تموم شد و به خودم تو آینه از اون خنده ها تحویل میدم . میام خونه و به خونه جدیدی که درکار نیست فکر میکنم ٫ مامان پرده هارو شسته و گذاشته رو مبل٫ لباسامو عوض میکنم میرم رو چهار پایه و پرده هارو وصل میکنم
...
۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه
۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه
زن
نشستم رو کاناپه تو آشپزخونه ( بعله کاناپه) پاهامو بغل کردم٫ فکرم خیلی دوره . باهمون لباس مشکیه همیشگیش جلوی سینک وایساده داره مرغ میشوره ٫ میگه بابام خدابیامرز میگفت زن باید پاکی ازش بباره ٫ اصن میگفت زنو اگه از همه نظر بخوای بدونی خوبه یا بد ٫ باید صبح که ازخواب پا میشه دیدش و من میدونی فکرم کجاس ؟ فکرم تو بوسه های خواب آلوده صبحه و زنی که تو ٫ سالهای سال ٫ صبح ها ندیدیش
۱۳۸۸ اسفند ۴, سهشنبه
مست تر از مست
اولین کاری که میکنم ٫ یه جای مطمئن با آدمای مطمئن تر پیدا میکنم ٫ انقدر میخورم انقدر میخورم که دیگه هیچی نفهمم ٫ که وقتی صبح پامیشم یادم نیاد چی شد ٫ چی نشد ٫ من کجام! این کیه اینجا ! که واسم پیش بیاد برای اولین بار
* شایدم یه جای نا مطمئن با آدمای نا مطمئن تر .
۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه
دخترک
این دوستک من هرچه قدرم که احمق باشه ولی با این چهار صبح بیرون زدنش تا سپیده ٫ سید مهدی رفتنشو از سر شوق غش غش خندیدنش به من زندگی میده . بعد من همون وقتی که توی خیابونای بی ماشین و تاریک با سرعت باد میره و از ته دل میخنده میگم پاکیتو ببین خره من
پیر شدم
بیشتر از چهار سال میگذره از روزی که به دروغ گفتم دارم میرم ٫ و چه دروغ اشتباه و بزرگی بود ٫ اونموقع نفهمیدم این دروغ سرنوشت رقم میزنه برام . بیشتر از دو سال میگذره از روزی که نشسته بودیم دور آخرین میز رستوران و مهری بهم گفت که برم سفارت اقدام کنم تا بتونم هرچی زود تر برم و زندگی کنم و من فقط روشهای رفتن رو دونستمو عمل نکردمو نفهمیدم این عمل نکردن نه منو جلو میبره نه عقب بلکه یه جا همیجوری نگهم میداره تا به خودم بیام . بعله من الان بیشتر از چهار ساله که دارم درجا میزنم و هی شدتش بیشتر میشه ٫ بعد این میشه که الان دارم میدوم تا دروغمو به حقیقت برسونم ٫ بعد به اینکه فکر میکنم که بزارم چهار سال دیگه اصن داغون میشم ٫ میگم چه قدر دیگه میخوای پیر بشی !!! الان چند ماهیه به خودم اومدم درجاهه آروم از حرکت افتاده و آزادم کرده که راه برم و بدوم حتی . همین میشه که من زیر نگاه مردم له میشم و دنبال نگاه مردم انگشت اشارمو میبرم تو دستت و انگشت کوچیکتو میگیرم
۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سهشنبه
برنارد
رنگ رو که گذاشت رو ابروهام ٫ خودمو ۵۰ سال بعد دیدم شایدم بیشتر ٫ بیشتر به آینه نگاه کردم ٫ و داشتم واسه خودم دلیل میوردم که نه اینجوری پیر نمیشی که یه کم تغییر میکنی بعد قانع میشدم ٫ حالت نشستنم طوری بود که انگاری پیر زنی خسته از زندگی نشسته رو صندلی و میخوان ازش نقاشی بکشن ٫ وقتی میخواست رنگ و پاک کنه ناخداگاه گفتم یه کم اون بچتو ساکت کن . چه صحنه آشنایی بود که مطمئنم عینش پیش میاد
بعد نوشت : الان چیزی حدود سه صبح چهارشنبس و دوستکم زنگ زده و میگه دارم میرم پیش پسره خونه نیستم ٫ لباس بندا پایین ٫ میگم میدونی ساعت چنده ؟ دوست پسرت نفهمه !!! میگه نهههه اومدما بیا دم پنجره . عصری تعریف کرده که دیشب میخواسته بره با پسره در مسجد بزنن و من اول فکر کردم پسره مسجدی ساخته و میخواستن برن درشو وصل کنن ٫ بعد فهمیدم موضوع حاجت و اینچیزاس ٫ عصرتر فهمیدم پسر خیلی قاطعانه به دوستکم گفته فکر ص.ک.ص با منو از سرت بیرون کنا !!! و من به بی صفت بودن آدمها پی میبرم اینروزها
۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه
زمان
اولین باری که گذر زمان و حس کردم ٫ کلاس اول دبستانم تموم شده بودو به یکی از دوستام گفتم دیدی چه زود میگذره! یهویی میبینی مدرسه تموم شده تابستون اومده . تا قبل از اون نمیفهمیدم وقتی کوچیکه میگه درستو بخون٫سخته ولی تموم میشه راحت میشی یعنی چی . بعدتر ها همیشه دوست داشتم دنیا یک روز دیر تر به وجود اومده بود ٫ وقتی یه روزی خوبی رو میگذروندم فرداش میگفتم اگه دنیا یک روز دیر تر بودا ٫ الان دیروز بود . تا چند سال پیش هم همینجوری بودم . داشتم فکر میکردم خیلی وقته دیگه دلم نخواسته دنیا یک روز دیرتر باشه ٫ حتی یه مدت انقدر از این دنیا کم میوردم که دلم میخواست یه عمر بخوابم ٫ بعد پاشم ببینم همونجوری شده که میخواستم . بعضی وقتا میگفتم کی میمیریم راحت شیم . الان که فکر میکنم میبینم دارم لحظه هامو دونه دونه نگه میدارم ٫ دونه دونشو استفاده میکنم از ترس اینکه نگذره ٫ دیگه اونقدر نیمخوابم که بشه یه عمر ٫ بیشتر با بیداری آرامش میگیرم ٫ دیگه الان اگه این جمله کی میمیریم بیاد تو ذهنم میگم چرا بمیرم ٫ دارم به این خوبی زنگیمو میکنم . شاید باید این سیر میگذشته تا من به این روزا برسم ٫ شایدم من دیر گرفتم . فکر که میکنم میبینم تکامل یافتم ٫ رشد کردم انگاری
خسته
نمیدونم چرا انقدر خسته بودم که اصلا نفهمیدم چه قدر خوابیدم ٫ صبح ب زده بود بیداری؟؟ و من جوابشو داده بودم که تو چرا خواب نداری بچه ٫ نشد من یه ساعت ببینم تو خوابی . دیگه بعد اون نفهمیدم چیشد ٫ تا گوشی زنگ خورد دوستکم گفت میای بهشت زهرا ٫ گفتم خوابما ٫ گفت پاشو مسواک بزن بپر بریم . باشدم و به معنای واقعی پریدم دم در ولی اون کی خوش قول بوده که دفعه دومش باشه آخه . تنها نیستیم ٫ هستن طبق معمول کسایی که آرامش و بهم بزنن . گفتم چی شد راضی شدی ٫ میدونی الان چند هفتس میگم بریم؟؟ دوستش گفت من گفتم بریم گفت باشه و این جمله رو همینجوری که آدمسشو میجوید و با ادایی خاص گفت که یعنی ٫ ...نت بسوزه . منم هدفونمو گذاشتم تو گوشم . گلفروشارو که دیدم میخواستم بگم وایسا گل بگیرم ٫ ولی توان حرف زدن ندارم باهاش گاهی . اول قطعه های من نزدیک تره ٫ همون سر پیچ مریم که اصلا دوسش ندارم خریدیم ٫ گلاب هم نداشتن . آب ریختم گل ریختم تا اومدم تو دلم حرف بزنم اینا راه افتادن ٫ میخواستم بگم شما برین بعد برگردین دنبالم ولی قفل شدم نگفتم . همه جا رفتیم ٫ دوستکم پیش عموش نیم ساعت نشست و منم نشستم تا خالی بشه و گفتم بریم دویست و پنجاه و هفت ؟ گفت نه . اینجور مواقع فکر میکنه من دوست پسرشم و باید به این نه قاطع گوش بدم . خوب نبود ٫ اونجوری که میخواستم نبود ٫ بعنی من غرق شدم تو خودخواهی بقیه . خسته میشم از ساکتیه خودم . به ب میزنم کاشکی بودی میبردیم ٫ میزنه نگفتی که وگرنه میبردمت زودتر . میگم اوهوم . مامان دوستکم گریه میکنه و میگه چرا منو نبردین ٫ چرا سر قبربابام نرفتین . پا به پاش گریه میکنم ٫ میگم خاله خودم یه روز میبرمت ٫ دوتایی میریم . با اینا که نمیشه رفت آخه ٫ اینا همش فکر چیزای دیگن . آروم میشه ٫ من خسته میشم از اینکه نمیزنم دو دهن دوستکم
۱۳۸۸ بهمن ۲۲, پنجشنبه
پرستو
امروز تولدشه ٫ دلم واسه سرزندگیشو صدای احمقش تنگ شده . زنگ میزنم خودشه ٫ با همون شورو همون لحن . میگم سلااام تولدت مبارک ٫ ذوق میکنه میگه مرسی شما ؟؟!! میگه اصلا انتظارشو نداشتم . خوشحال میشم ٫ میگه چه خبر ٫ خبر میدم بهش . میگه آخییی الان ناراحتی ؟؟؟ میخندم میگم نه خوبم ناراحت نیستم . انگارمطمئن نشده باز میپرسه ناراحتی؟ میگم نه باور کن اصلا ناراحت نیستم خیلی هم خوبم ٫ خوب به معنای واقعی . دوباره شاد میشه میگه جمع شیم دور هم دلم تنگه ٫ میگم آره خوبه . میگه تو برنامه بریز ٫ میگم من با کسی در رابطه نیستم تویی فقط ٫ میگه خب من با مهسا ٫ فائزه ٫ مریم ٫ بهاره اینا در رابطم میگم خب تو جورش کن دیگه ٫ میگه باشه پس میایی؟ میگم بتونم آره ٫ میگه نه خره دیگه برنامه بذارم باید بیای ٫ میگم چشم . بهم سه تا شماره تلفن میده میگم وروجکی دیگه هنوز ٫ میخنده . بازم تبریک میگم و قطع میکنم
۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه
چرا ؟؟؟
میگه چیه حالا ٫ آخرش اینه که قبول نشدی دیگه ٫ نگاش میکنم ته دلم میگم قبول میشم ٫ اینهمه کلاس رفتم ٫اینهمه کار کردم٫ اینهمه استاده سر امتحان گفت عالیه دست نزن بهش . میگه خب حالا من آخرشو گفتم چرا جدی میگیری . میام خونه میبینم بعله آخرشه ومن قبول نشدم
۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه
جمعه
از این جمعه هاس که فقط فکر داره ٫ و نا خداگاه تمام درهای ارتباط به هرچیزی بستس . هنوز سرم از فیلم نژادپرستیه دیشب درد میکنه و با خودم دعوا میکنم که چرا زود تر از سینما نیومدم بیرون !! میگم اونا فکر نمیکنن ببینن بلیط چه فیلمی رو گرفتن ؟! بعد به خودم میگم اشکال نداره همین که نموندی تا آخرش ببینی خوبه . دوستکم نیست به خیال من دیشب و امروز پیش دوست پسرش باشه ٫ اما زنگ میزنه دوست پسرش رو دست به سر کرده و دیشب با پسری بوده که تازه آشنا شدن باهم ٫ پسری که صدای زیبایی داره و از قدو هیکل خوبی برخورداره و شغل مناسبی داره ٫ پسری که شیشه میکشه و دوستکم میدونه و دیده ٫ پسری که تمام مدت داد میزنه ٫ تمام مدت شک داره ٫ تمام مدت دیوانه و هرزس . دوستکم میگه از صبح جوابمو نمیده٫ بیخیال سیبمو گاز میزنم میگم اور زده حتما ٫ میگه نکنه ؟؟؟ میگم بهتر یکی از هرزه های دنیا کم شد . ناراحت میشه قطع میکنه . من دلم شور میزنه توی دلم میگم کاشکی لو بره پیش دوست پسرش و هیچ دلم برای دوستکم نمیسوزه . من میگم خیانت نباید ٫ اگرم باشه باید ارزششو داشته باشه . از صبح به دودی سر نزدم ساکته ٫ تو هوای ابری میدونم که هلاکه و خوابه . فکرم خالیه آرومم ٫ میرم دم پنجره وایمیستم بیرونو نگاه میکنم ٫ تاریکیه هوا و روشن شدن چراغا ٫ به حرفای دیشبم با الی فکر میکنم که اونم دلتنگ شیر شیشه ای و چیبس پلاستیکی بود . به تنهاییم فکر میکنم میخندم . میگم مگه بعضی وقتا از همه چیز در نمیری تا به این تنهایی برسی ؟؟ میگم چرا منکه چیزی نگفتم ٫ خندیدم یعنی خوبم ٫ آرومم . از اینکه نگرانی و دلشوره ندارم خوبم . از اینکه جمعمو با دستای خودم میسازم خوبم . داره برف میاد
بعد نوشت : ۱ـ تمام مدت که بیرون بودم یاد دختر خالم بودم که وقتی کوچیک بود ٫ فکر کرده بود این مخزنهای آب که ازشون آب میریخت تو خیابون و واسه ماشینهای سنگین بود ٫ دوشه توی خیابونه و با شالو کلاه و کاپشنی که داشته رفته زیرش و خودشو شسته و هیچ فشاری هم بهش نیومده و تمام مدت با این فکر٫ رو لبم لبخند بود و پسرک تصور میکرد من توهم چیزی زدم .
۲ـ دوستکم دیر وقت اومد که بریم دور بزنیم ٫ پسر جدید رو بوسیده و پسر بو برده که دوستکم دوست پسر داره و گفته دوست معمولی باشیم ٫ دوستکه خر من گفته نه٫ باییید دوستم باشی . خسته شدم ٫ گفتم تو همونی که میگفتی مردم چه جوری انقدر راحت با اینو اون میخوابند !!! گفت فقط بوسه بوده ٫ گفتم منم میگم مردم چطور میتونن انقدر راحت هر کس و ناکسی رو ببوسند ؟؟!!!
۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه
روزدونه
بعضی از روزایی که قراره خوب باشن از اول صبحش ٫ شایدم از شب قبلش خوبن . امتحان داره و باید بریم ورامین ٫ میگه این امتحان آخریه هم تموم شه راحت شم ٫ میگم آخه ما پیر شدیم تو راه ورامین ٫ میگه چه عجب نگفتی دماوند . هوا هنوز تاریکه و اینبار باید با مترو بریم ٫ فکر میکنم یاد خاطرات مترو میوفتم ٫ بعد میگم خوبه یه چیزای خوبی هم جا مونده واسم . خستس و خوابالو میگم همیشه اینجوری رانندگی میکردی تا اونجا ! خوب شد نمردیما . میگه بیا دیگه انصراف بده اینجا اسموتو بنویس ٫ میخندم کلی . حراست دم در کوچکترین شکی نمیکنه که من دانشجوی اونجا نباشم و من با لبخند رضایت میرم تو . اصن بعضی روزا این بچه روز منو میسازه با اون خنده های ساعت سه صبحش که من غش میکنم واسش ٫ با اون پنج صبح حوس حلیم کردنش و ریز خندیدنش ٫ با اون حماقتش تو انتخاب آهنگاش ٫ با اون جیگرهای بیموقعش ٫ با اون فکرش که سه صبح میخنده میگه پاشو بیا اینجا !!! بعضی روزا از اون روزاییه که فول میشه آدم و این فول بودن تا ساعتها شایدم روزاها ادامه داره . مخصوصا که بارونم میزنه٫ دیگه من برم از فولی بمیرم برگردم
۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه
دومینو
یادمه اون خونه قدیمیون که بودیم یواشکی ٫ جعبه دومینورو برمیداشتم و با کوچیکه میشستیم به بازی ٫ الان که فکر میکنم دقیقا یادم نیست بازیش چه جوری بود ٫ یه چیزاهای تاری یادم هست . بعد از اینکه از اونجا اسباب کشی کردیم دیگه اصن یادم نیست کجا دیدمش ٫ یعنی اصن ندیدمش . یه بار دیگه هم سر اسباب کشی سوم٫ عکسا و کتابای قشنگیو جا گذاشتیم که الان که فکر میکنم افسوس میخورم . نمیدونم این آدما بزرگها چرا به این چیزا توجه نکردن . هر بار که یاد اون عکسا میوفتم دلم میخواس داشتمشون ٫ تا مثل بقیه عکسا میزدم به دیوار . بعضی وقتا میگم کاشکی یه چیزایی وقتی اتفاق میوفتاد که عقلم یه کم بیشتر بود . اینروزها بیکار ترین روزهای زندگیمه ٫ کاری جز کتاب و فکر ندارم . بیشتر فکرم پی اون خونه قدیمس ٫ که چه قدر خوب بود دورم هم غذا میخوردیم ٫ بعضی وقتا رو سفره رو زمین ٫ بعضی وقتا رو میز .خوب بود که همه بودن ٫ شبا از بیکاری چهارتایی تا صبح مسخره بازی درمیوردیمو میخندیدیم ٫ انگار نه انگار که اینهمه فاصله سنی بینمونه . انگار هممون هم سن بودیم . خوب بود که همیشه خونه شلوغ بود ٫ همیشه مهمونی بود . خوب بود که بعضی از سیزده به درها که همه خواب میموندیم مامان کوکو سبزی درست میکرد میرفتیم تو بالکن حیاط ٫ بغل تاب روفرشی پهن میکردیم و میخوردیمو میخندیدیم ٫ خوب بود که همه همیشه تولدا یادشون بود . شب یلداها همیشه شلوغ بود ٫ یادمه بابا همیشه آجیل چهارشنبه سوری میگرفت و بعدش واسمون دم در ٫ جعبه آتیش میزد . دلم واسه اون جا شیشه ای ها تنگ شده که شیشه شیر یا نوشابه میذاشتیم توش میرفتیم شیر یا نوشابه میگرفتیم . ماه رمضونا همیشه سحری پامیشدن همه ٫ چه قد میخندیدیم سحرا ٫ همیشه غذای خوشمزه داشتیم . سال تحویلا چه قدر خوب بود همیشه میرقصیدیم قبلش . یادمه تمام خونه ها ویلایی بود میشد از حیاط خونه ما رفت خونه پشتی ٫ همه چشبیده به هم بود . وقتی برف میومد از اینور کوچه تا اونورش سفید سفید میشد ٫ تقریبا تا زیر زانوم برف بود همیشه . یادمه از این انگور ریز بنفشا داشتیم و گلابی و خرمالو و انار و شاه توت ٫ همیشه میرفتم برگ مو میچیدم که مامان دلمه درست کنه من با شکر و سرکه بخورم . وای که چه قدر اون شیشه رنگیای درهای خونمونو دوست داشتم . از وقتی از اونجا رفتیم دیگه نشده به جز وقتایی که مهمونیه دور هم غذا بخوریم ٫ دیگه سیزده به در ها نمیریم تو حیاط پیش تاب قدیمی ٫ دیگه مامان از اون کوکو سبزیها درست نمیکنه . دیگه همه رفتن ٫ صدا از خونه در نمیاد ٫ کسی تولدا یادش نیست . همه اختلاف سن حالیشون شده . دیگه از اون شیر شیشه ای ها نیست اصن ٫ چه قدر دلم از اون شیرکاکائو کوچیکاشو میخواد . الانم سحریها غذای خوشمزه داریم ولی خوب مثل اونموقع نیست ٫ الان هر کی واسه خودش غذاشو میخوره میخوابه ٫ شاید یه وقتایی مامان بگه بخنده . دیگه اصن شب یلدا نیست مثل قبل ٫ هنوزم آجیل چهارشنبه سوری داریم ولی آتیششو نه . دیگه خونه ها ویلایی نیستن و همسایه ها همو نمیشناسن . تاب هنوز تو حیاطه و میز صندلی تو پشت بوم٫ که اونم فقط من گاهی میرم میشینم اونجا . دیگه نه برف میاد نه ما درخت میوه ای داریم ٫ نمیدونم چرا درختارو زدن از ریشه . خوبه حداقل یه فیلمایی مونده از اونروزا٫ که بشینم ببینم از ته دل بخندم .دیگه حتی دلمه هم درست نمیکنه مامان . برم بگردم دنبال دومینو شاید اینیکی پیدا بشه
۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه
افکار
مهره های کمرم به دلیل استفاده نادرست از وزنه آسیب دیده و دردش به درد گودی کمر اضافه شده و اذیت میکنه . شبا نمیتونم بخوابم ٫ درد ـ نافذی داره ٫ که همراه ضعف میاد و کاملا نقطش حس میشه . دیشب خوابیدم روزمین همچنان که درد داشتم فکر هم میکردم ٫ فکر کردم که یه روزی از همین روزها که مشغول تمرینم یهویی پاهام شل بشه و بیوفتم زمین و سین و ف هول کنند و من از همون درد بی درمون بفهمم که بعله از فشارهای زیاد قطع نخاع شدم رفت ٫ و تمام طول راه تا بیمارستان رو اشک بریزم بیصدا . بعد از اونجا به بعد٫ همه دوستا و فامیلا بیان دیدنم و همه پچ پچ کنن که دیدی آه مردم گرفتتش و من بخندم به حماقتشون ٫ بعد من داغون میشم دیگه ٫ بعد اونایی که باعث شدن من اینهمه تو تمرینا فشار بیارم بیان ابراز پشیمونی کنن و من لذت ببرم از حماقتشون . فکر میکنم که کمتر از اینها باید فشار بیارم یا اصلا نیارم که همچین روزی رو نبینم . بعد الان که فکر میکنم همون نقطه درد ـ بدی میگیره و بد جوری ضعف میکنم
۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه
جمعه و تنهایی و دوستکم ...
زنگ میزنه میگه کجاهایی؟ میگم خونه تو کوشی؟ میگه دارم میام پیشت میگم بیا. میاد تمام مدت از دو تا دوست پسراش تعریف میکنه ٫ که مکمل همدیگه میشن و اونیکی کمبود اونیکی رو جبران میکنه . بعد هی وسط حرفاش میخواد از شب نشینیهاشون تعریف کنه یهو یادش میوفته من نباید چیزی در باره آدمهای شبنشینی بدونم حرفاشو میخوره ٫ نمیدونه من میدونم چیکار داره میکنه ٫ نمیدونه اینایی که تعریف میکنه رو من بهتر از خودش میدونم . وسط حرفاش میگه که چند شبه جاهایی بوده که همه با یکی بودن و تمام مدت حرف سر باکرگی اون بوده و خودش به شوخی میگرفته قضیه رو ٫ بعد میگه من نمیدونم مردم چه قدر راحتن ٫ بعد به خودش میباله میگه این دوتا واسه همین با منن دیگه ٫ من تمام مدت لبخند میزنمو حرفاشو تاکید میکنم ٫ کشومو باز میکنه میگه تمام دنیات از این النگو رنگیاس و از این گردنبند بلندا هاااا ٫ میگم اوهوم . لاک صورتی بر میداره میزنه و به حرفاش ادامه میده ٫ بعد میگه پاشو بریم یه چیزی بخوریم . چند تا چیز میز از یخچال پیدا میکنم داغ میکنم میشینیم رو کانتر میخوریم باهم . میگه بهترین کار زندگیتو کردی کندیا ٫ سرمو تکون میدم . میگه راحتی؟ لبخند میزنم میگم هرچی هست از اون موقع بهتره . میگه پس آرامشی الان . منتظره دوست پسر دومیشه باهم برن هایپر استار ٫ میاد دنبالش ٫ باهاش تا سر کوچه میرم .سرده میگه بیا تا پایینتر ٫ میگم تو دوست نداری من ببینمش ٫ بعدشم سردمه ٫ میگه بیا دیگه. هنوز نرسیده به خیابون میگه خب دیگه برو ٫ میخندم میگم خوش بگذره . هوا سوز داره ٫ دست به سینه برمیگردم خونه ٫ جمع و جور میکنم ولو میشم رو کاناپه ٫ فکر فکر فکر فکر فکر
۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه
بازیه انگشتای پام ...
ایندفعه تند تر از همیشه میدوم ٫ خیلی تند خودم موندم تو توانم همش فکر میکنم که کم میارمو باید سرعتمو بیارم پایین وگرنه نیمکشم ٫ اما انگار دست خودم نیست ٫ انگار یکی داره منو میکشه ٫ پاهام همش میدون تند تند با گامهای بلند ٫ به آخر که میرسم نمیتونم نگهشون دارم کلی جلوتر میرم تا سرعتم کم میشه و آروم راه میرم ٫ نفسم در نمیاد وایمیستم دستمو میزارم رو زانوم میگم آی و نفس میکشم . بغض دارم ٫ میخورمش و پله هارو میرم بالا . سر چیزی که به من مربوط نیست دلخورم ٫ بیشتر برای نا صاف بودن آدما دلخورم . میرسم خونه و تصمیم میگیرم که فقط خواب آرومم میکنه . میخوابم دو ساعت بعد تلفن زنگ میخوره ٫ کلافه میشم پا میشم با هرکسی که باید و نباید وعوا میکنم و غر میزنم ٫ و اشک میریزم ٫ مثل بچه های کم خواب ٫ ولی این بیشتر از دل ـ پرمه .کسی چیزی نمیگه بهم٫ سکوت میکنن همه ٫ پشیمون میشم از کارم ولی به روم نمیارم . یه ذره درد دل میکنم آروم میشم میخوابم . شش صبح پامیشم٫ فقط سه ساعت خوابیدم ٫ زنگ میزنم از خواب میپره ٫ هنوز خوابه میگه چطوری تو ؟؟؟؟ میگم منم بابا پاشو دیرمون میشه . میاد دم در میبینم یکی دیگه جلو نشسته تو دلم میگم اه تو که کسی و داشتی میذاشتی من بخوابم دیگه . تاریکه ٫ سرده . انگشتای پام یخ زدن میگم کاشکی رفته بودیم تعمیرگاه بخاریتم درست میکردی ٫ میگه درسته میترسم روشن کنم ماشینه حساب که نداره یهویی وسط جاده میمونیم ٫ میگم این چه حرفیه میزنی مگه توهم داری آخه! میگه خب لباس بپوش ٫ میگم پوشیدما انگشتام یخ کردن ٫ نمیشناسیشون !! میخنده زندگی میکنم با خندش . دوست دارم اون پشتو میتونم لم بدم و بیرونو پیشبینی کنم. به دختر داییش میگه اینو میبینی ٫ هر دفعه که من امتحان دارم با من میاد ورامین ٫ از اونوقتی که سوار ماشین میشه صداش در نمیاد همش فکر میکنه ٫ ولی یه خوبیش اینه که همش در حال میوه پوست کندنو لقمه گرفتنه٫ میخندم میگم اوندفعه اون همه واست حرف زدم نامرد ٫ میگم بده بهت میرسم ؟ میگه خب همیشه حرف بزن ٫ میگم خب خودتم حرف نمیزنی . برمیگرده نگام میکنه لبخند میزنه میگه ولی نباشه من تنهای تنهام . هوا رو به روشنیه ٫ میگم آخر سر ٫ ما تو این راه دماوند پیر میشیم از دست تو ٫ میترکه از خنده میگه ورامینه احمق ـ من . میگم همون ٫ اصن تو چرا دماوند درس نمیخونی ٫ من نیمتونم بگم ورامین یادم میره همش . خیلی سرده لم دادم پاهامو بغل کردم ٫ جدیده همه چی ٫ انگار این منظره ها تا امروز اینجا نبوده ٫ کلی گله گوسفند میبینمو کلی زمین سبز که روشون مه نشسته . پلیس میگه بزن کنار ٫ داره جریمه مینویسه واسه کمربند ٫ پا میشم میشینم نگاش میکنم ٫ میگه صبح بخیر ساعت خواب ٫ چشمامو واسش تنگ میکنم باز برمیگردم سر جام ٫ داره گواهینامرو واسه کمربند باطل میکنه ٫ توان کل کل با این آدم بیشعورو ندارم به روم نمیارم ٫ یه آقاهه وایمسته تو جاده ٫ پیاده میشه میگه ننویس همکلاسیمه ٫ نمیدونم یارو چه کاره بود ٫ پلیسه مینویسه ولی باطل نیمکنه . اونم کمربندشو میبنده محکم ٫ بعد غش غش میخنده . میگه اگه ماشین آتیش بگیره کمربند قفل شه من بمیرم چی ؟؟؟ میخندم میگم از بس احمقی ٫ میگه نه این کمربند فقط دست منو نگه میداره ببین و هی میکشدش ٫ میخندم میگم باشه من بهت قول میدم ماشینت آتیش نگیره ٫ اگرم گرفت اول کمربند تورو باز میکنم تو بپر بیرون ٫ میگه اـ ؟؟؟ بعد تو بمیری من یه عمر داغون شم و میخنده . رسیدیم هنوز سردمه با اینکه خورشید بدجوری میتابه ٫ میگه تو از بس هیچی نمیخوری همش سردته ٫ ضعیف شدی ٫ میگم باشه . بعد همه تو ماشین دارن آخرین درساشونم میخونن ٫ میگم اه چرا از همینجا امتحان نمیدی ٫ دوساعت باید بری تو ٫ میخنده یعنی مسخره میکنه و با تعجب به دختر داییش میگه ٫ نمیدونم این چرا بعضی وقتا اینجوری میشه دست خودش نیستا . میره ٫ درو باز میکنم برم قدم بزنم شاید گرمم شه ٫ تا درو باز میکنم یخ میزنم خندم میگیره از انگشتای پاهام که انقدر منو بازی میدن . دخترک نگام میکنه ٫ میگه تو چرا اصلن تغییر نمیکنی ؟! لبخند میزنم و سرمو تکون میدم و تو دلم آه میکشم از حماقتش . امتحانشو خوب داده ٫ راه میوفتیم . کلی سگ مرده تو راه ٫ یاد اون ماشین دیروزیه میوفتیم که اذیتمون میکردو ماهم قاطی کردیم شمارشو دادیم پلیس راه و پلیسه هم برای عرض اندام گیر داد به ما و مدارکمون . بعد یاد کشتارگاه رفتنمونو جیگر خوردنمون میوفتیم و میخندیم . از همون دم دانشگاه یه ماشین با ما هم مسیره ٫ هر چه قدر میریم جلوتر هم مسیریم باهم ٫ میگه شرط میبندم الان میاد تو کاشانی ٫ بعد من برمیگردم پشتمو میبینم ٫ میگم آرررره . میخندیم ٫ میپیچیم تو محل ٫ میگه بیا بریم خونه ما صبونه بخوریم بعد برو خونه ٫ میگم میدونی که من نیمخورم ٫ میگه اه بیا حالا . وایمسیتیم سر کوچه که نون و خامه بخرن ٫ یهویی ماشینه از اونور در میاد چشای جفتمون چهار تا میشه از تعجب ٫ از مغازه اومده بیرون میگه اینارووو و غش غش میخنده . رفتیم خونه من نشستم پیش شومینه تا یخ پاهام باز بشن ٫ اون دوتا میخندن از ته دل و نون و خامشونو میخورن٫ نگاش میکنم از خندش لذت میبرم . یاد بچگیامون میوفتیم میخندیم کلی ٫ میرم لباس بپوشم که برم خودشو لوس میکنه میگه لباساتو دربیار نبینم لباس پوشیدیها ٫ میگم نمیشه کلاسم دیر میشه ٫ میگه پس برگرد میگم باشه ٫ میبوسمشو میرم ٫ بیرون هنوز سرده و آفتاب سوزان
اشتراک در:
پستها (Atom)